بازهم صدای اوستاش در اومد : « دِ لامصب دِ صد بار گفتم مراقبش باشه, بچه کونی بازهم رفتی تو عالم هپروت چِِ ِ حرف تو گوش نمیدی بی ناموس...«
هنوز هم تو عالم خودش بود که پس گردنی حالش را جا اورد شروع کرد به قسم خوردن که : « به ارواح اقام نمی دونم چی شد همین جا بودم خودش در رفت»
-------
بیست سال بعد
افتاب از لبه دیوار گرماش را بر تن خسته شاگرد می رسوند.
اوستا پس گردنی محکمی زد: باز نشستی د صد دفعه نگفتم...