۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

دخترک سی دی فروش



داستان داریوش اریایی

--: تا سی دی ها را  نفروختی حق نداری بیای خونه .( دخترک را بیرون انداخت  و در را محکم بست )
دخترک جعبه سی دی را بغل زد و به راه افتاد . هوا سرد بود . 
اقا یه دونه سی بخرید . خانم یه دونه سی دی از من بخرید .
دخترک سی دی فروش به هرکسی که می رسید می گفت : از من سی دی بخرید .
 دخترک چند چهارراه را پشت سر گذاشت . اما نتوانست سی دی بفروشد . هنگام عبور از خیابان  بنز یکی از نمایندگان مجلس شورای اسلامی دوره دوازدهم نزدیک بود له اش کند . نماینده سرش را از پنجره بیرون آورد و داد زد : گمشو 
دخترک سی دی فروش توانست خودش را به پیاده رو برساند ولی سی دی هایش در وسط خیابان افتاده بود و با کمک رباتی  که دلش برایش سوخته بود توانست سی دی هایش  سالمش را جمع کند .
از صبح نتوانسته بود یک حلقه سی بفروشد . ظهر در جلوی یک کافی نت ایستاده بود و به دختران وپسران می گفت : سی دی بخرند . ولی کسی به دخترک توجهی نداشت . 
پسری به دوست دخترش گفت :  الان کی دیگه سی دی می خره . من هرچی بخوام از رو اینترنت دانلود می کنم . بعد درحالیکه دست دوست دخترش را گرفته بود وارد اپارتمانی می شدند که دختر گفت : کاندوم گرفتی اگر نداری من دارم !
دخترک سی دی فروش بدنبال موبایلش می گشت . مثل اینکه در برخورد با ماشین نماینده مجلس گمشده بود .
دخترک هیچ پولی نداشت . از دیشب غذایی نخورده بود وگرسنگی امانش را بریده بود . دستانش یخ زده بود . از میدان منیریه حرکت کرده بود جلوی سینما ها ِ کافی شاپ ها و کافی نت ها ایستاده بود تا شاید بتواند سی دی بفروشد . خسته شده بود . چند کیلومتر راه رفته بود . شب سیاه  فرا رسیده بود وعابران خودشان را به منزل می رساند ند . از صبح چند گشت نیروی انتظامی از کنارش بی اعتنا گدشته بودند .
کنار صندوق کمیته امداد خمینی ایستاده بود که پسری با مدل موی تاج خروسی پولی در صندوق خمینی انداخت و صلوات فرستاد ویک سی دی از دخترک کش رفت .
 دخترک امشب نمی توانست به خانه برگردد . هوا عجیب ناجوانمردانه سرد شده بود . برروی پله یک ویلا در خیابان فرشته نشست . دی وی دی پلیرش را دراورد و سی دی کارتون تام جری را دید . سی دوم را گذاشت فیلم گوزنها بود خوشش نیامد سی دی را عوض کرد . همینطور سی دها را عوض می کرد .
سی دی فیلم اخراجیهای 13 را گذاشت که هنوز بر پرده سینماها بود و تاکنون 20  میلیارد فروخته بود . سبزها هم که قرار بود تحریم کنند همپای بسیجیان به سینما ها رفتند تا فیلم مسعود ده نمکی رکورد فروش را بشکند . بلافاصله سی دی را دراورد . 
سی دی رابین هود  2020 را گذاشت . سی دی بعدی جیمز باند ( صبح شگفت انگیز ) ...سی دی اخر فیلمی بود که چند روز پیش از مرگ مادربزرگش گرفته بود فیلم را چند بار دید . خیلی دوست داشت نزد مادربزرگ برود . 
دستش را به صفحه نمایش چسبانده بود و می گفت : مادر بزرگ منو پیش خودت ببر . 
  در تاریکی مادر بزرگ  دختر را در اغوش گرفت و نزد خودش برد.

صبح هنگام امبولانس پزشک قانونی در جلوی ویلا بود و در حال حمل جنازه نماینده مجلس بودندد که شب گذشته توسط معشوقه پایتخت نشینش کشته شده بود .
دخترک ( سی دی فروش ) از پنجره ویلای روبرویی شاهد حمل جنازه نماینده بود.




ورژن جدید داستان دخترک چوب کبریت فروش اثر نویسنده نامدار هانس کریستین اندرسون






۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 11)




شیطان همینطور پشت سر ابراهیم  می امد و می گفت :
اصلا چرا اونو می پرستی خدایی که هر روز یه چیز میگه یه بار میگه من به تو پسر میدم صد سال طول می کشه یه بار هم میگه با این ازدواج کن . با اون ازدواج نکن . چرا از این فرزند دار شدی . چرا با اون همبستر نشدی  . هر روز یه چیز میگه . حرف حسابش چیه می خواد تو را امتحان کنه . امتحان کنه که چی بشه . تو که اونو دیدی بهش اعتماد داری و در وجودش مثلا شک نداری و قبولش داری . حالا اگرکافر بودی و اونو قبول نداشتی یه چیزی . حالا اومدیم تو سر این پسره را بریدی  مثلا امتحان تو تموم میشه . از کجا معلوم که نگه سر سارا ببر  . سر اسماعیل راببر  و در اخر بگه سر خودتو ببر .
اصلا ببری که چی بشه . من با این همه شیطونی سر از کار این خدا در نیاوردم . حالا چرا یه جور دیگه امتحانت نمی کنه . چرا ازت نمی خواد کارای خوب بکنی . چرا نمی گه گاو و گوسفندات را بین فقرا تقسیم کن . اینم شد کار سر پسرت را ببر تا من راضی بشم . می خوام صد سال سیاه راضی نشی . جنایت به این بزرگی کسی ندیده . اینم شد کار یه  روز بعد از صد سال بچه بدی بعد یه روز بیای بگی حالا سرشو ببر و. بچه ات را بکش .
باز من از این کارها نمی گم بکنی . باز خودت باید تصمیم بگیری

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش10 )


شیطان ادامه به ابراهیم گفت  :
راستی چرا خدا همون موقعه چیزی نگفت و نگفت با هاجر ازدواج نکن  و گذاشت تا بچه (اسماعیل ) که بدنیا امد گفت ببر تو بیابون و صحرا ولش کن . همون موقع من به تو نگفتم . تو اصلا به حرفام گوش نمی دادی . یه کار احمقانه کردی بردی تو بیا بون اونا را ول کردی . اسماعیل که دیگه پسرت بود از گوشت و خون خودت بود . از نظر من خدایی که که با کشتن موافق باشه خدای من نیست برای همین کاراش بود که از خانه اش امدم بیرون . من با کشتن اسحاق ( ایزاک ) مخالفم این کار را انسانی نمی دانم و عملی زشت تلقی می کنم . بیا تا دیر نشده برگرد چاقو را کنار بذار این کار زشت را نکن . خدا خودش پشیمان میشه . مگر یادت نیست خدا چقدر رحیم است چند بار تا حالا پشیمان شده است و انسانها را بخشیده است . ادم وحوا را یادته . چرا راه دور برویم همین هاجر و اسماعیل را بخشید . برو ببین چه دم ودستگاهی راه انداختند . تا حالا چند بار تو را بخشیده  .هر بار که از نظر اون عمل طشتی انجام  دادی بخشیده است . این بار هم می بخشه . خدایی که منت کاراشو سر بنده  بگذاره خدای خودخواهیه وضعف اونو می رسونه

.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 9)



ابراهیم رفت چاقوی سلاخی اش را که با ان سر حیوانات را می برید را برداشت و به همراه قربانی از خانه بیرون رفتند
سارا همینطور خوابیده و از همه جابی خبر بود . ابراهیم دست اسحاق ( ایزاک) را گرفته بود و به سمت مسلخ حرکت می کردند .
ابراهیم از داستان کشتن چیزی به اسحاق (ایزاک) نگفت . حتی سارا را هم بیدار نکرد که بگوید پسرعزیزشان را قربانی می کند و انرا برای رضای خدا می کشد و برای اخرین بار اسحاق ( ایزاک ) را ببین .
اسحاق خنده کنان در راه بود . شیطان وسوسه می کرد .سنگ ریزه می انداخت تا توجه ابراهیم را جلب کند وبه ابراهیم می گفت پسرت را قربانی نکن . به صورت های مختلف بر ابراهیم شک وارد می کرد .ابراهیم هم دچار تردید هایی شده بود ولی با توکل به خداوند براین شبهات شیطان و هجمه های شیطان غلبه می کرد .
شیطان گفت : ببین چه خدایی را می پرستی که جز با کشتن فرزندت خوشحال نخواهد شد . بیا این خدا را ترک کن . فرض می کنیم  که اون اسحاق ( ایزاک ) را به تو داده ولی دلیل نمیشه که تو بچه ات را بکشی . اصلا چرا نباید اسحاق ( ایزاک )  را خودش بکشه . چه خدای ظالمی که مرگ اونو خوشحال می کنه . حالا مرگ کی مرگ اسحاق ( ایزاک ) که چند دهه طول کشید بدنیا بیاد . اصلا تو از کجا میدونی منظورم اینه که تو از کجا مطمئنی که خدا اونو به تو داده  است . چرا اینقدر لفتش داد. چرا زمانی که من به سارا گفتم به ابرام بگو با هاجر ازدواج کنه اینقدر زود بچه دار شدی یادته سر نه ماه بچه دار شدی .

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 8)




خدا به ابراهیم گفت :
ببین ابذام تو باید پسرت را در راه من بکشی . اصلا می دونی  با چه  سختی و مشقت من تو را بوجود اورد ه ام . همینطور با چه دردسری برایت معجزه درست کردم . اسحاق (ایزاک ) را لطف کردم و با چه تلاشی پس  از چند سال نوزادی تولید کردم  اونم از تو و سارای پیرزن . حالا من تصمیم گرفته ام که این اسحاق (ایزاک ) را قربانی کنی تا من از تو خشنود شوم . اصلا میدونی چیه من می خوام تو را امتحان کنم . ببینم میتونی عزیزترین کست را برای فرمان من بکشی یا نه . من می خواهم ببینم تو می تونی به پاس زحمات من  فرزندت را بکشی یا نه . منو شرمنده شیطان نکن .
ایراهیم خواست بگه ها که خدا گفت :
حرف نزن چون من خدا هستم می دونم چی می خوای بگی نظرم عوض نمیشه . امروز صبح که بیدار شدی باید سر پسرت ایزاک ( اسحاق ) را می گم نه اون اسماعیل را باید ببری. من به تو علاقه مند هستم .اگر سربلند پیروز بشی من به تو پاداش خواهم داد. حالا برو ببینم چه می کنی .
ابراهیم صبح که از خواب بیدار شد با کسی حرفی نزد . نگاهی به اسحاق ( ایزاک) شش –هفت سالهانداخت که راحت خوابیده بود . کمی تردید در دلش ایجاد شد ولی مگر می شود رو حرف خدا حرف زد . باید پسرش را بکشد . دست دراز کرد و پتوی اسحاق (ایزاک ) را کنار زد و گفت:
 ( پاشو بریم که خیلی کار داریم )

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 7)

در محل همه از معجزه ابرام می گفتند که در سن صد و یک سالگی از زنی نود ساله صاحب فرزند شده است .
اسماعیل هفت ساله یا به قولی 14 ساله بود که ایزاک (اسحاق) بدنیا امد . پس از  چندی  خبر به گوش هاجر رسید .

هاجر به اسماعیل گفت :
شنیده ام پدرت از سارا بچه دار شده است . اسمال اسم برادرت  اسحاق ( ایزاک ) است او وراث املاک پدرت خواهد شد . ولی تو می توانی موقعیت خوبی در این قبیله  کسب کنی پس از ورود توبه این قبیله چادر نشین  انها یک جا نشین شدند و این از برکت چشمه تو بوده است . خداوند به توبزرگی داده است و تو باید ریاست قبیله را بدست اوری .

ابراهیم بسیار خوشحال بود و خداوند را شکر می کرد ایزاک ( اسحاق ) را در اغوش می گرفت و با ان بازی می کرد. سارا هم به به خدا ایمانی اورد و اهالی محل هم این زاد روز را به چشم معجزه می دیدند و ان را قبول کرده بودند . ابراهیم مقامش نزد مردم محل  بیشتر شده بود . از همه خوشحالتر خدا بود که توانسته بود سارا و ابراهیم را بچه دار کند . 
روزهای به خوبی وخوشی می گذشت و اسحاق ( ایزاک ) هر روز بزرگتر می شد . ابراهیم عشق زیادی به فرزندش می ورزید و هر روز کارش شده بود دعا کردن خدا که او را صاحب فرزند کرده است و خدا هم خوشحالتر می شد .
چند سال گذشت تا اینکه اسحاق ( ایزاک ) 6-7 ساله بود که خدا یک دفعه از سر بیکاری  فکری در ذهنش خطور کرد و به خواب  ابراهیم  وارد شد و از ابراهیم خواست که ایزاک ( اسحاق ) را برای خشنودی خداوند قربانی کند
 .

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

هر دو برابر بودند



زن جوان و زیبایی بود . به انتظار ایستاده بود و هر از گاهی  به اطراف نگاهی می انداخت . مردی نزدیکش شد .
بیش از این زن , دختر جوانی بود در میان دختران دیگر
شبی که برای اولین بار همسر اینده اش را می دید , صورتش قرمز شده بود . قلبش به طپش افتاده بود .نوک پستانهایش تیز شده بود به مسایل جنسی فکر می کرد . به ارتباطی که باید بین او وهمسرش رخ دهد ....

شوهرش او را در ان شب خاطره انگیز فرشته می پنداشت

در این گیر ودار , مردی از پشت آینه نظاره گر است . هیچ کس نمی داند چگونه می توان قطعه ای از زندگی انسانی را که به آن عشق می ورزد را به یک باره به تنفر تبدیل کرد .
برهنه شد و برروی تخت دراز کشید . مردی که کنار دختر افتاد و او را بغل کشید . اور ا می شناخت . از او خاطره ای به بلندای شبی داشت که قرار بود با دختر بگذراند .
شدت و عمقی که که ارتباط مرد  و زن  با هم داشتند بیشتر از رابطه ای بود که بین زن و همسرش رخ داده بود . نمی توان بیش از این به رابطه ای که اهمیت داد که دران لذتی نبود . راهکار ان ارتباط با پسری بود که دختر همسر دار شده را به لذتی می رساند که همسرش قادر نبود او را این چنین کامیاب سازد .
شراره های عشق رو به خاموشی بود .
مرد با خود می گفت هر گاه از این دخمه رهایی یابم او را به سزایش می رسانم
شوهر لخت بود و لباسهایش ان سوتر بود و نمی توانست حرکتی بکند قرار بود زنش امروز در خانه مادرش باشد و او هم قرار بود , ماموریت برود .

مردی که زنی را به خانه اورده بود اینک زنش نیز مردی را به خانه اورده بود .

هر دو برابر هستند ؟؟

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 6)


ابراهیم به سارا گفت :
خدا هاجر و پسرش را حفط خواهد کرد ما گناهکار بودیم ولی خدا رحیم وبخشنده است . خدا انها را بخشیده است همانطور که ما را بخشیده است . بیا انها را فراموش کنیم و دیگر برخلاف امر خدا حرفی نزنیم و عملی انجام ندیم .



ابراهیم وسارا همانطور که خدا  فرموده بود هاجر و اسماعیل را فراموش کردند و به زندگی معمولی خود پرداختند ابراهیم هر روز با ازمایشهای عجیب و غریب یقینش به خداش بیشتر میشد.
اسماعیل هر روز بزرگتر می شد و همینطور شان و منزلتش در نزد مردم بیشتر می شد . اهالی قبیله به صورت چادر نشین زندگی می کردند که با ورود اب چشمه یک جا نشین شدند و داستان ابراهیم وتولد اسماعیل  را تعریف می کردند .

خدا مشغول کار کردن بود تا پیرمرد و پیرزنی را بچه دار کند . ابراهیم به امر خدا هر شب با سارا نزدیکی می کرد تا حامله شود . بلاخره یکی از شبها که ابراهیم رو سارا کار کرده بود خدا تونست نطفه را ببندد.
بلاخره شکم سارا بالا امد . ابراهیم خدا را شکر می کرد . بعد از نه ماه اسحاق ( ایزاک) بدنیا امد . اینگونه شد که وعده خدا محقق شد .

خدا بار دیگر به خواب ابراهیم امد و گفت :
ما به وعده خود عمل کردیم . کار خیلی سختی بود ولی این معجزه بر تو اشکار است و به همه بگو به خدا ایمان بیارند از این معجزه بزرگتر که پیرزن نودساله ای باردار شده .همانطور که گفتم اسم پسرت را ایزاک (اسحاق ) بگذار و بدان که ذریه او هم صاحب سرزمین خواهند شد.