ابراهیم به سارا گفت :
خدا هاجر و پسرش را حفط خواهد کرد ما گناهکار بودیم ولی خدا رحیم وبخشنده است . خدا انها را بخشیده است همانطور که ما را بخشیده است . بیا انها را فراموش کنیم و دیگر برخلاف امر خدا حرفی نزنیم و عملی انجام ندیم .
ابراهیم وسارا همانطور که خدا فرموده بود هاجر و اسماعیل را فراموش کردند و به زندگی معمولی خود پرداختند ابراهیم هر روز با ازمایشهای عجیب و غریب یقینش به خداش بیشتر میشد.
اسماعیل هر روز بزرگتر می شد و همینطور شان و منزلتش در نزد مردم بیشتر می شد . اهالی قبیله به صورت چادر نشین زندگی می کردند که با ورود اب چشمه یک جا نشین شدند و داستان ابراهیم وتولد اسماعیل را تعریف می کردند .
خدا مشغول کار کردن بود تا پیرمرد و پیرزنی را بچه دار کند . ابراهیم به امر خدا هر شب با سارا نزدیکی می کرد تا حامله شود . بلاخره یکی از شبها که ابراهیم رو سارا کار کرده بود خدا تونست نطفه را ببندد.
بلاخره شکم سارا بالا امد . ابراهیم خدا را شکر می کرد . بعد از نه ماه اسحاق ( ایزاک) بدنیا امد . اینگونه شد که وعده خدا محقق شد .
خدا بار دیگر به خواب ابراهیم امد و گفت :
ما به وعده خود عمل کردیم . کار خیلی سختی بود ولی این معجزه بر تو اشکار است و به همه بگو به خدا ایمان بیارند از این معجزه بزرگتر که پیرزن نودساله ای باردار شده .همانطور که گفتم اسم پسرت را ایزاک (اسحاق ) بگذار و بدان که ذریه او هم صاحب سرزمین خواهند شد.