در محل همه از معجزه ابرام می گفتند که در سن صد و یک سالگی از زنی نود ساله صاحب فرزند شده است .
اسماعیل هفت ساله یا به قولی 14 ساله بود که ایزاک (اسحاق) بدنیا امد . پس از چندی خبر به گوش هاجر رسید .
هاجر به اسماعیل گفت :
شنیده ام پدرت از سارا بچه دار شده است . اسمال اسم برادرت اسحاق ( ایزاک ) است او وراث املاک پدرت خواهد شد . ولی تو می توانی موقعیت خوبی در این قبیله کسب کنی پس از ورود توبه این قبیله چادر نشین انها یک جا نشین شدند و این از برکت چشمه تو بوده است . خداوند به توبزرگی داده است و تو باید ریاست قبیله را بدست اوری .
ابراهیم بسیار خوشحال بود و خداوند را شکر می کرد ایزاک ( اسحاق ) را در اغوش می گرفت و با ان بازی می کرد. سارا هم به به خدا ایمانی اورد و اهالی محل هم این زاد روز را به چشم معجزه می دیدند و ان را قبول کرده بودند . ابراهیم مقامش نزد مردم محل بیشتر شده بود . از همه خوشحالتر خدا بود که توانسته بود سارا و ابراهیم را بچه دار کند .
روزهای به خوبی وخوشی می گذشت و اسحاق ( ایزاک ) هر روز بزرگتر می شد . ابراهیم عشق زیادی به فرزندش می ورزید و هر روز کارش شده بود دعا کردن خدا که او را صاحب فرزند کرده است و خدا هم خوشحالتر می شد .
چند سال گذشت تا اینکه اسحاق ( ایزاک ) 6-7 ساله بود که خدا یک دفعه از سر بیکاری فکری در ذهنش خطور کرد و به خواب ابراهیم وارد شد و از ابراهیم خواست که ایزاک ( اسحاق ) را برای خشنودی خداوند قربانی کند
.