زن جوان و زیبایی بود . به انتظار ایستاده بود و هر از گاهی به اطراف نگاهی می انداخت . مردی نزدیکش شد .
بیش از این زن , دختر جوانی بود در میان دختران دیگر
شبی که برای اولین بار همسر اینده اش را می دید , صورتش قرمز شده بود . قلبش به طپش افتاده بود .نوک پستانهایش تیز شده بود به مسایل جنسی فکر می کرد . به ارتباطی که باید بین او وهمسرش رخ دهد ....
شوهرش او را در ان شب خاطره انگیز فرشته می پنداشت
در این گیر ودار , مردی از پشت آینه نظاره گر است . هیچ کس نمی داند چگونه می توان قطعه ای از زندگی انسانی را که به آن عشق می ورزد را به یک باره به تنفر تبدیل کرد .
برهنه شد و برروی تخت دراز کشید . مردی که کنار دختر افتاد و او را بغل کشید . اور ا می شناخت . از او خاطره ای به بلندای شبی داشت که قرار بود با دختر بگذراند .
شدت و عمقی که که ارتباط مرد و زن با هم داشتند بیشتر از رابطه ای بود که بین زن و همسرش رخ داده بود . نمی توان بیش از این به رابطه ای که اهمیت داد که دران لذتی نبود . راهکار ان ارتباط با پسری بود که دختر همسر دار شده را به لذتی می رساند که همسرش قادر نبود او را این چنین کامیاب سازد .
شراره های عشق رو به خاموشی بود .
مرد با خود می گفت هر گاه از این دخمه رهایی یابم او را به سزایش می رسانم
شوهر لخت بود و لباسهایش ان سوتر بود و نمی توانست حرکتی بکند قرار بود زنش امروز در خانه مادرش باشد و او هم قرار بود , ماموریت برود .
مردی که زنی را به خانه اورده بود اینک زنش نیز مردی را به خانه اورده بود .
هر دو برابر هستند ؟؟