ابراهیم رفت چاقوی سلاخی اش را که با ان سر حیوانات را می برید را برداشت و به همراه قربانی از خانه بیرون رفتند
سارا همینطور خوابیده و از همه جابی خبر بود . ابراهیم دست اسحاق ( ایزاک) را گرفته بود و به سمت مسلخ حرکت می کردند .
ابراهیم از داستان کشتن چیزی به اسحاق (ایزاک) نگفت . حتی سارا را هم بیدار نکرد که بگوید پسرعزیزشان را قربانی می کند و انرا برای رضای خدا می کشد و برای اخرین بار اسحاق ( ایزاک ) را ببین .
اسحاق خنده کنان در راه بود . شیطان وسوسه می کرد .سنگ ریزه می انداخت تا توجه ابراهیم را جلب کند وبه ابراهیم می گفت پسرت را قربانی نکن . به صورت های مختلف بر ابراهیم شک وارد می کرد .ابراهیم هم دچار تردید هایی شده بود ولی با توکل به خداوند براین شبهات شیطان و هجمه های شیطان غلبه می کرد .
شیطان گفت : ببین چه خدایی را می پرستی که جز با کشتن فرزندت خوشحال نخواهد شد . بیا این خدا را ترک کن . فرض می کنیم که اون اسحاق ( ایزاک ) را به تو داده ولی دلیل نمیشه که تو بچه ات را بکشی . اصلا چرا نباید اسحاق ( ایزاک ) را خودش بکشه . چه خدای ظالمی که مرگ اونو خوشحال می کنه . حالا مرگ کی مرگ اسحاق ( ایزاک ) که چند دهه طول کشید بدنیا بیاد . اصلا تو از کجا میدونی منظورم اینه که تو از کجا مطمئنی که خدا اونو به تو داده است . چرا اینقدر لفتش داد. چرا زمانی که من به سارا گفتم به ابرام بگو با هاجر ازدواج کنه اینقدر زود بچه دار شدی یادته سر نه ماه بچه دار شدی .