۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 8)




خدا به ابراهیم گفت :
ببین ابذام تو باید پسرت را در راه من بکشی . اصلا می دونی  با چه  سختی و مشقت من تو را بوجود اورد ه ام . همینطور با چه دردسری برایت معجزه درست کردم . اسحاق (ایزاک ) را لطف کردم و با چه تلاشی پس  از چند سال نوزادی تولید کردم  اونم از تو و سارای پیرزن . حالا من تصمیم گرفته ام که این اسحاق (ایزاک ) را قربانی کنی تا من از تو خشنود شوم . اصلا میدونی چیه من می خوام تو را امتحان کنم . ببینم میتونی عزیزترین کست را برای فرمان من بکشی یا نه . من می خواهم ببینم تو می تونی به پاس زحمات من  فرزندت را بکشی یا نه . منو شرمنده شیطان نکن .
ایراهیم خواست بگه ها که خدا گفت :
حرف نزن چون من خدا هستم می دونم چی می خوای بگی نظرم عوض نمیشه . امروز صبح که بیدار شدی باید سر پسرت ایزاک ( اسحاق ) را می گم نه اون اسماعیل را باید ببری. من به تو علاقه مند هستم .اگر سربلند پیروز بشی من به تو پاداش خواهم داد. حالا برو ببینم چه می کنی .
ابراهیم صبح که از خواب بیدار شد با کسی حرفی نزد . نگاهی به اسحاق ( ایزاک) شش –هفت سالهانداخت که راحت خوابیده بود . کمی تردید در دلش ایجاد شد ولی مگر می شود رو حرف خدا حرف زد . باید پسرش را بکشد . دست دراز کرد و پتوی اسحاق (ایزاک ) را کنار زد و گفت:
 ( پاشو بریم که خیلی کار داریم )