۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش10 )


شیطان ادامه به ابراهیم گفت  :
راستی چرا خدا همون موقعه چیزی نگفت و نگفت با هاجر ازدواج نکن  و گذاشت تا بچه (اسماعیل ) که بدنیا امد گفت ببر تو بیابون و صحرا ولش کن . همون موقع من به تو نگفتم . تو اصلا به حرفام گوش نمی دادی . یه کار احمقانه کردی بردی تو بیا بون اونا را ول کردی . اسماعیل که دیگه پسرت بود از گوشت و خون خودت بود . از نظر من خدایی که که با کشتن موافق باشه خدای من نیست برای همین کاراش بود که از خانه اش امدم بیرون . من با کشتن اسحاق ( ایزاک ) مخالفم این کار را انسانی نمی دانم و عملی زشت تلقی می کنم . بیا تا دیر نشده برگرد چاقو را کنار بذار این کار زشت را نکن . خدا خودش پشیمان میشه . مگر یادت نیست خدا چقدر رحیم است چند بار تا حالا پشیمان شده است و انسانها را بخشیده است . ادم وحوا را یادته . چرا راه دور برویم همین هاجر و اسماعیل را بخشید . برو ببین چه دم ودستگاهی راه انداختند . تا حالا چند بار تو را بخشیده  .هر بار که از نظر اون عمل طشتی انجام  دادی بخشیده است . این بار هم می بخشه . خدایی که منت کاراشو سر بنده  بگذاره خدای خودخواهیه وضعف اونو می رسونه

.