۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

امیر المومنین علی مخفیانه غذا به فقرا می داد و از مرگ کنیزش غصه دار می شد


علی نصف شب کیسه غذا را درمحله فقیر نشین کوفه که مردانش در جنگ های پرثمر علی به درجه رفیع شهادت نایل شده بودند برد و مخفیانه مواد غذایی را توزیع کرد . 
علی هنگام پخش مواد غذایی از اینکه یکی از کنیزانش مرده بود غصه دار بود و بدنبال جایگزین مناسبی برای کنیزش بود . سنگینی کیسه را فراموش کرده بود .
چند قدم برنداشته بود که  در روشنایی مهتاب از دیوار خانه خرابه ای چشمش به دختر بچه 9 ساله ای افتاد که ارام خوابیده بود . یاد کنیزش افتاد . علی برای اینکه عدالت را بین کنیزانش رعایت کرده بود . دهها کنیزش را به یک چشم می نگریست . هرچند سخت بود .
 فردا صبح پس از رتق و فتق امور حکومت اسلامی عربی که از غرب هند  تا شامل افریقا  را شامل می شد پرداخت و سپس به خواستگاری دختر 9 ساله رفت .
پدر دختر یکی از سربازانش بود که به هوای غنیمت در جنگ جمل به شهادت مفتخر شده بود . مادرش هرچند دل خوشی از علی نداشت ولی از اینکه ولی امر اعراب و مسلمین به خواستگاری دخترش امده بود خوشحال بود و راضی شد دخترش به نکاح علی دراید. ولی الله امانش نداد و به شهادت نایل شد .
علی همانند محمد مردی عادل بود که عدالت را بین زنان و کنیزانش رعایت می کرد . بعد از فوت فاطمه زهرا علی هم سیره رسول اکرم را در پیش گرفت و تا لحظه ضربت از سوی ابن ملجم ( بهمن جازویه ) بدنبال زن و کنیز بود تا نکاح کند .

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

رستگاری در آخرین لحظه


اخرین خبر هم کوتاه بود ... .
نگرانی  بر جماعتی که رادیو تنها نشانه ای  از  ارتباط با جهان  بود  چیره گشت . همه می دانستند  چه سرانجامی  در انتظارشان است .
پیرمردی که صاحب رادیو بود در خشم فرورفته بود . پیچ رادیو را چرخاند که با اعتراض سربازی که زخم عمیقی بر گونه اش بود مواجه شد . یکی دیگر از مردانی که در دخمه گرفتار بودند  برای رهایی از درگیری پیرمرد و سرباز گفت : 
بذار عوض کنه تا ساعتی دیگر همه در این دخمه زنده به گور خواهیم شد . سرباز فریاد زد :
نه چنین نخواهد شد . ما نجات پیدا می کنیم . پیرمرد  مردنی بده به من رادیو رو
سرباز به سمت پیرمرد خیز برداشت تا رادیو را بقاپد که با واکنش پیرمرد مواجه شد . درحالیکه در کشمکش بودند رادیو با صدایی شبیه خمپاره به زمین افتاد و از هم متلاشی شد
همه ارام شدند . سرباز  بروی زمین افتاد و قظعات شکسته رادیو را جمع کرد . پیرمرد به گوشه ای رفت و بروی زمین لم داد
 همه گریبان خودشان را گرفته بودند تا  مرگ انها را فرا بخواند . ولی سرباز با رادیو شکسته ور می رفت .  روزنه های نور  رفته رفته جایشان را به تاریکی  می دادند .  سرباز پرسید ساعت چنده 
مردی گفت : چه فرقی میکنه  الان با خاک یکسان خواهیم شد . به فرض  که به اخبار رادیو برسی جز اینکه 
اعلام کنند منطقه  تا چند دقیقه دیگر بمباران خواهد شد چه خواهند گفت ...
سرباز زخم خورده بی اعتنا کار خودش را کرد  . در اخرین ثانیه ها  رادیو به کار افتاد 
گوینده رادیو :... 
بنا به اعلام ستاد  مشترک ارتش بمباران  لغو شد......
. 

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 17 و پایانی )



ابراهیم ادامه داد :
 خداوند بسیار رحیم و رحمان است و می خواست ما را امتحان کند ببیند ازاین ازمایش سربلند بیرون می اییم و این توانایی را دارم کارها و اوامر او را انجام بدهیم . خداوند از این پس مرا ابراهام ( ابراهیم ) نام نهاده  ومرا خلیل خدا خوانده است و این شیطون که تو  را گول زده است را لعن کن  و بدان خدا باز هم تو را بخشیده است .
اسحاق که سر گوسفند را در دست داشت به کوشه ای انداخت و در اغوش مادر رفت و گفت :
یکم گلویم درد داره  چیزی نشده گریه نکن بابا منونکشته .
سارا به گریه افتاده بود  وگفت :
من بدون تو میمرم . بعد هم اسحاق را محکم فشار داد .
شیطان که آرام ایستاده بود گفت :
خدا باز نقشه ات را عوض کردی  فهمیدی چه کار احمقانه ای است . می دونم که حرفام روت تاثیر گذاشته و گرنه انسانهای اینده جور دیگری قضاوت می کردند شاید نقش تو در افکار مردم عوض میشد و انجوری که دوست داری  بهت فکر نمی کردن  .باشه من هم میدونم چیکار کنم . از امروز به بعد داستانت را عوض می کنم و به همه میگم که این اسحاق ( ایزاک ) نبوده که می خواسته قربانی بشه و این اسماعیل بوده که مورد لطف خداوند قرار گرفته . اسماعیل فرزند  ارشد ابراهیم است  .او وارث ابراهیم است وخدا اسماعیل را پیامبر بعدی خود کرده است نه اسحاق ( ایزاک ) . تو به اسحاق  ( ایزاک ) بچسب  و من اسماعیل را . من رو اسماعیل کار می کنم تو رو اسحاق ( ایزاک )
این جمله را گفت و به سمت سرزمین اسماعیل حرکت کرد . خدا هم گفت :
برو شیطون هیچ غلطی نمی تونی بکنی .
خدا هم از اینکه نقشه اش را دراخرین لحظه تغییر داده بود بسیار خوشحال بود و همانطور که وعده کرده بود از نسل ایزاک ( اسحاق) قومی پدید اورد .
شیطان هم مردم قوم اسماعیل را فریب داد  و گفت :
این اسماعیل بوده که قربانی شده نه اسحاق و اسماعیل پیامبر خداست
قوم اسماعیل هم باور کردند . چند هزار سال طول کشید که بلاخره از  قوم اسماعیل کودکی به نام محمد به پیامبری رسید و داستان قربانی کردن را به اسماعیل نسبت داد و چند میلیاردی هم باور کردند .

پایان

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 16)




خدا به ابراهیم که ایزاک ( اسحاق ) را دراغوش گرفته بود گفت
من از ابتدا قصدم این بود که تو تا چاقو را لب گردن ایزاک ( اسحاق ) گذاشتی گفتم  که بسه . من از ابتدا می دانستم که تو این کار را برای خشنودی من می کنی  و روی این شیطون را سیاه می کنی . باریکلا . من خوشحال شدم که از تصمیمت منصرف نشدی  وتسلیم این شیطون ملعون که مخالف ادم کشی بود نشدی . شاید اشتباه کرده بودم که  دست شیطون را باز گذاشتم تا با ادمها حرف بزنه و اونها را از من دور کنه  ولی افرادی مانند تو که روی شیطون را کم می کنند من را خوشحال می کنند.
خدا همینطور نطق می کرد و درود به ابراهیم می فرستاد و بعد ادامه داد:
از امروز تو دیگه ابرام نیستی بلکه ابراهام ( ابراهیم ) هستی تو را باید از این پس ابراهیم باید صدا کنند.
خدا فکری کرد و گفت :
حالا که اینجا امدی دست خالی برنگرد . یه دونه از گوسفندا که اینجاست را قربونی کن و برای خشنودی ما سرببر . من علاقه زیادی به ریخته شدن خون دارم .
ابراهیم که دید مقامش نزد خدا بیشتر شده و قدرت خدا از شیطان بیشتر است  خوشحال شد . ابراهیم سریع رفت و یکی از گوسفندان که منتظر بودند سر بریده شوند  را باکمک ایزاک ( اسحاق ) گرفت و در مسلخ سر برید ند تا خونی ریخته شود تا خدا خوشحال باشد .
شیطان وسارا زمانی رسیدند که مقداری خون برروی زمین ریخته بود . نفرین سارا در امد و گفت :
شیطون لعنتت کنه ابرام این چه کاری بود که کردی . خجالت نکشیدی ظالم سر پسر نازنیم را بریدی اونم به خاطر یه خدا که همه زندگیمون را خراب کرد صد سال طول کشید و تاخیر در حاملگی من پیش اورد . بعد هم که ایزاک ( اسحاق ) را داد چه بساطی درست کرد . قاتل   خدا نگفت منو بکشی . حالا بیا منو هم بکش  من دیگه نمی تونم زنده بمونم .
ابراهیم گفت :
اینقدر کفر نگو سارا  خداوند بخشنده و رحیم است .
 بعد هم ایزاک ( اسحاق ) را صدا زد و گفت :
ایزاک  ( اسحاق ) بیا مادرت امده .


۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 15)



لحظه حساسی بود. ابراهیم چاقو را  زیر گلوی ایزاک ( اسحاق ) گذاشت و گریه ایزاک ( اسحاق ) بلند شد . شروع کرد به گریه کردن و هوار کشیدن .
خدا یک لحظه فکری به ذهنش رسید و با خودش فکر کرد که :
اگر من بگم سر این پسره را ببره ایندگان چه قضاوت خواهند کرد چه می گوین . بعد هر کسی پیدا میشه سر بچه هاشو میبره بعد هم میگهخدا گفته . میگند پیامبر  به اون گنده ای سر پسرشو ببره هیچی نیست ما که به دستور خدا و برای رضای خدا بردیم چه شده . رسم بدی میشه . الان که علم پیشرفت نکرده نفوس تو دنیا کمه  و قضاوتها هم که ساده و سطحی  است در اینده انسانها چه می گویند بهتره یه پولوتیک بزنم و دست پیش بگیرم که پس نیفتم . بهتره قبل از اینکه ابرام سر پسره را ببره
خدا پس از مشورت با فرشتگان روبه ابرا هیم کرد و گفت :
ای ابرام تو از امتحان سربلند پیروز شدی  دست نگه دار
این جمله را زمانی گفت که کمی زخم بر گلوی ایزاک ( اسحاق )  بوجود اورده بود یعنی شانس اورده بود وگرنه ابراهیم گوش تا گوش سر ایزاک ( اسحاق ) را می بریدو کار از کار می گذشت .
خدا ادامه داد:
اینک من به تو افتخار می کنم . من فقط می خواستم بدانم بنده صالح من به فرمانم گوش می دهد یا نه . همین مقدار که انجام دادی برای من کافی است .من فهمیدم که تو بهترین انسان کره زمین هستی  و مایه افنخار من بر روی زمین . من که از تو راضی هستم و روی شیطان را کم کردی . یوقت فکر نکنی از اول می خواستم تو سر پسرت راببری هیچی نگم . ..

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

داستان سارا وابراهیم ( بخش 14 )



شیطان در اخرین لحظات بود که یاد سارا افتاده بود . رفت سارا را بیدار کرد و به سارا گگفت :
چرا خوابیدی . نمی دونی چه خبره  ابراهیم دیونه شده . داره سر ایزاک ( اسحاق ) را می بره . می خواد ایزاکو ( اسحاقو) را بکشه . پاشو بریم که دیگه دیر شده .
سارا سریع بلند شد و به همراه شیطان حرکت کردند . شیطان از اینکه چرا زودتر اینکار را نکرده بود ناراحت بود . کمک می کرد تا سارا سریعتر راه بره . می خواست سارا را کول کنه تا زودتر برسند ولی شیطان نه اینکه از اتش بود و داغ بود نمی شد به شیطان دست زد چه برسد سوارش کند .به هرحال ابراهیم به مسلخ رسید .
سارا و شیطان از پشت بدنبالشان بودند . ترس ابراهیم از سارا بیشتر شده بود ولی به خودش می گفت :
خود خدا یه جوری جوابشو میده من که هرچی دارم از این خداست . هرچی بخواد بهش میدم ولی از اینکه ایزاکو (اسحاقو ) بکشم ناراضی ام .
ابراهیم از ته دل ناراضیه ولی برای خوشنودی خدا چاره ای نداشت .بلاخره خدا با هرکسی حرف نمی زد و از هرکسی که چیزی نمی خواست . ابراهیم بلاخره خدا پرست بود و هرچه خدا  می خواست انجام می داد حتی اگر مرگ خودش یا سارا باشد  حتی راضی شده بود سر ایزاک (اسحاق ) را هم ببره . ایمان و اعتقاد به خدا یعنی همین بکش .
ابراهیم به خودش گفت :
من از  این کار( کشتن پسرش ) ناراضی ام ولی برای خشنودی خدا سرشو می برم .
بعد هم جوری که خدا بشنوه گفت :
خدا از من راضی باش بدان من جز رضای تو کاری نمی کنم .
بعد هم به ایزاک (اسحاق ) اشاره کرد که بر روی زمین بخوابد و سرش را روی سنگی بگذارد . بعد هم چاقویش را تیز کرد . نگاه ترحم انگیزی ایزاک ( اسحاق ) که همراه با اشک بود کمی تردید در دل ابراهیم بوجود اورد ولی یادخدا ترددیدها را دور می کند

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 13)


ابراهیم دست اسحاق ( ایزاک ) رامحکمتر گرفت که فرار نکنه . شیطان که دید راهی باقی نمانده است و نمی تواند مخ ابراهیم را بزند گفت :
ابرام تو دیگه کی هستی دست شیطون را از پشت بستی . من تو مخم نمی گنجید که یک روز تو را وسوسه کنم تا کسی را بکشی چه برسه به پسرت نه اسماعیل بلکه ایزاک ( اسحاق ) را که صد سال طول کشید تا بدنیا بیاد . حالا می خوای جواب سارا را چی بدی  . میدونی که اون تو را نمی بخشه  . زنها که دین و ایمان کاملی ندارند . اون از حوا و اونم از سارا که هر روز یه جور اعتقادی به خدا پیدا میکنه . دیدی چه جوری به خدایت ایمان اورد  بعد از زاییدن ایزاک ( اسحاق 9 نیمچه ایمانی اورد و خدا هم که دوست نداره با زنها هم کلام بشه  و نمی تونه خودش قضیه را به سارا بگه . سارا هم که خیلی وابسته به ایزاکه ( اسحاقه ) حتما از غصه دق می کنه و میمره . جواب اونو چی می خوای بدی .
با گفتن این جملات بود که ابراهیم کمی ترسید جواب سارا را چی بده  . شانس اورد که سارا خواب بود و اگر بیدار بود و می فهیمد که می خواد سر ایزاک ( اسحاق ) را ببره حتما مخالفت می کرد و اجازه نمی داد که ابراهیم   ایزاک ( اسحاق ) را با خودش به مسلخ ببرد . خدا فهمید که ابراهیم متزلزل شده است  پیامی به ابراهیم داد
 که ابرام به خودت تزلزل راه نده وما سارا را ارام خواهیم کرد  راضی کردن سارا با ما .
ولی این چیزا برای ابراهیم جواب نمی شد ولی ابراهیم تصمیم گرفت کار را یکسره کند


۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 12)

 

ابراهیم یه گوشش در بود  یه گوشش هم دروازه . از این گوش می شنید و از ان گوش رد می کرد . شیطان انقدر گفت که خسته شد . بر دل ابراهیم تاثیری نداشت . جوری وانمود می کرد که انگار چیزی نشنیده  است و راضی است که اینکار را بکند . بعد هم دست ایزاک  ( اسحاق )  را محکم گرفت تا فرار نکنه .
شیطان که عصبانی شده بود داد زد :
تو می خوای اسحاق ( ایزاک ) عزیز ترین چیزت را نابود کنی . تو می خوای سر پسرت را ببری . تو قاتلی !
اسحاق ( ایزاک )  که تا ان لحظه ارام بود و فکر می کرد با پدرش گردش می کنند به پدرش گفت :
بابا این کی بود  . می خوای  منو بکشی . سرمو ببری . چرا میخوای منو بکشی
ابراهیم گفت :
اسحاق ( ایزاک ) من به خواست خدا می خوام سرتو ببرم . خدا تو خوابم اومد وگفت باید سر پسرت را ببری . زیاد درد نداره . یه جور می برم که دردت نگیره . خدا از مون راضی میشه . تو که نمی خوای خدا از ما ناراضی بشه . چون گناه داره . خدا مارا عذاب می کنه  خدا میدونی چقدر مهربونه . حالا ناراحت نباش .
اسحاق ( ایزاک ) هم که بچه با خدایی بود و تحت تعلیمات ابراهیم بود سرانجام راضی شد که سرشو به خاطر خشنودی خدا ببره .
ابراهیم گفت :
اسحاق ( ایزاک ) جان اصلا نترس به حرف این شیطون هم گوش نده . از صبح تو گوشم داره وزوز می کنه  من جوابش را نمی دم. توهم گولشو نخور و به حرفاش گوش نده . بدان خدا ازت راضی میشه .

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

علی برای خلخال زن یهودی گریست و گفت : خون معاندان عجم , مباح است



علی با دستارش عرقش را پاک کرد و گفت :

هرمومنی از این درد که خلخال از پای زن یهودی درآمده است بمیرد ثواب کرده است . من وقتی شنیدم سپاه اسلام این عمل فجیع را مرتکب شده است خیلی ناراحت شدم . شاید هم از این غصه بمیرم . ( در اینجا علی چند اشک از خود ساطع کردند ) و ادامه داد : بگذریم والی ری بیا تو

 پرده به کناری رفت و والی ری به ام القرای جهان اسلام وارد شد .

والی ری بعد از ابراز ارادت گفت :

علی اقا ولی امرمسلمین بلاد , مجوسان عجم ری و اصفهان سرناسازگاری برداشته اند و فرمانبرداری نمی کنند .

علی گفت :

موالیان گستاخ که والی را شاکر نباشند خونشان مباح است . اقتلوا کنید جانم . به الله سوگند لحظه ای درنگ نباید کرد برگردید و همه معاندان محارب به ولایت اعراب را از دم تیغ بگذرانید . همانا الله یاورتان باشد . براستی جهاد اکبر می کنید .

والی ری به شتاب به ایران بازگشت .علی چراغ بیت المال را خاموش کرد و چراغ شخصی خودش را روشن کرد و گیوه هزار پینه دوخته اش را در اورد و پینه هزار و یکم را نثار گیوه اش کرد و سپس چراغ شخص را خاموش کرد و دوباره چراغ بیت المال را روشن کرد و به ادامه کار حکومتی پرداخت .