۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

رستگاری در آخرین لحظه


اخرین خبر هم کوتاه بود ... .
نگرانی  بر جماعتی که رادیو تنها نشانه ای  از  ارتباط با جهان  بود  چیره گشت . همه می دانستند  چه سرانجامی  در انتظارشان است .
پیرمردی که صاحب رادیو بود در خشم فرورفته بود . پیچ رادیو را چرخاند که با اعتراض سربازی که زخم عمیقی بر گونه اش بود مواجه شد . یکی دیگر از مردانی که در دخمه گرفتار بودند  برای رهایی از درگیری پیرمرد و سرباز گفت : 
بذار عوض کنه تا ساعتی دیگر همه در این دخمه زنده به گور خواهیم شد . سرباز فریاد زد :
نه چنین نخواهد شد . ما نجات پیدا می کنیم . پیرمرد  مردنی بده به من رادیو رو
سرباز به سمت پیرمرد خیز برداشت تا رادیو را بقاپد که با واکنش پیرمرد مواجه شد . درحالیکه در کشمکش بودند رادیو با صدایی شبیه خمپاره به زمین افتاد و از هم متلاشی شد
همه ارام شدند . سرباز  بروی زمین افتاد و قظعات شکسته رادیو را جمع کرد . پیرمرد به گوشه ای رفت و بروی زمین لم داد
 همه گریبان خودشان را گرفته بودند تا  مرگ انها را فرا بخواند . ولی سرباز با رادیو شکسته ور می رفت .  روزنه های نور  رفته رفته جایشان را به تاریکی  می دادند .  سرباز پرسید ساعت چنده 
مردی گفت : چه فرقی میکنه  الان با خاک یکسان خواهیم شد . به فرض  که به اخبار رادیو برسی جز اینکه 
اعلام کنند منطقه  تا چند دقیقه دیگر بمباران خواهد شد چه خواهند گفت ...
سرباز زخم خورده بی اعتنا کار خودش را کرد  . در اخرین ثانیه ها  رادیو به کار افتاد 
گوینده رادیو :... 
بنا به اعلام ستاد  مشترک ارتش بمباران  لغو شد......
.