۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 16)




خدا به ابراهیم که ایزاک ( اسحاق ) را دراغوش گرفته بود گفت
من از ابتدا قصدم این بود که تو تا چاقو را لب گردن ایزاک ( اسحاق ) گذاشتی گفتم  که بسه . من از ابتدا می دانستم که تو این کار را برای خشنودی من می کنی  و روی این شیطون را سیاه می کنی . باریکلا . من خوشحال شدم که از تصمیمت منصرف نشدی  وتسلیم این شیطون ملعون که مخالف ادم کشی بود نشدی . شاید اشتباه کرده بودم که  دست شیطون را باز گذاشتم تا با ادمها حرف بزنه و اونها را از من دور کنه  ولی افرادی مانند تو که روی شیطون را کم می کنند من را خوشحال می کنند.
خدا همینطور نطق می کرد و درود به ابراهیم می فرستاد و بعد ادامه داد:
از امروز تو دیگه ابرام نیستی بلکه ابراهام ( ابراهیم ) هستی تو را باید از این پس ابراهیم باید صدا کنند.
خدا فکری کرد و گفت :
حالا که اینجا امدی دست خالی برنگرد . یه دونه از گوسفندا که اینجاست را قربونی کن و برای خشنودی ما سرببر . من علاقه زیادی به ریخته شدن خون دارم .
ابراهیم که دید مقامش نزد خدا بیشتر شده و قدرت خدا از شیطان بیشتر است  خوشحال شد . ابراهیم سریع رفت و یکی از گوسفندان که منتظر بودند سر بریده شوند  را باکمک ایزاک ( اسحاق ) گرفت و در مسلخ سر برید ند تا خونی ریخته شود تا خدا خوشحال باشد .
شیطان وسارا زمانی رسیدند که مقداری خون برروی زمین ریخته بود . نفرین سارا در امد و گفت :
شیطون لعنتت کنه ابرام این چه کاری بود که کردی . خجالت نکشیدی ظالم سر پسر نازنیم را بریدی اونم به خاطر یه خدا که همه زندگیمون را خراب کرد صد سال طول کشید و تاخیر در حاملگی من پیش اورد . بعد هم که ایزاک ( اسحاق ) را داد چه بساطی درست کرد . قاتل   خدا نگفت منو بکشی . حالا بیا منو هم بکش  من دیگه نمی تونم زنده بمونم .
ابراهیم گفت :
اینقدر کفر نگو سارا  خداوند بخشنده و رحیم است .
 بعد هم ایزاک ( اسحاق ) را صدا زد و گفت :
ایزاک  ( اسحاق ) بیا مادرت امده .