۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 15)



لحظه حساسی بود. ابراهیم چاقو را  زیر گلوی ایزاک ( اسحاق ) گذاشت و گریه ایزاک ( اسحاق ) بلند شد . شروع کرد به گریه کردن و هوار کشیدن .
خدا یک لحظه فکری به ذهنش رسید و با خودش فکر کرد که :
اگر من بگم سر این پسره را ببره ایندگان چه قضاوت خواهند کرد چه می گوین . بعد هر کسی پیدا میشه سر بچه هاشو میبره بعد هم میگهخدا گفته . میگند پیامبر  به اون گنده ای سر پسرشو ببره هیچی نیست ما که به دستور خدا و برای رضای خدا بردیم چه شده . رسم بدی میشه . الان که علم پیشرفت نکرده نفوس تو دنیا کمه  و قضاوتها هم که ساده و سطحی  است در اینده انسانها چه می گویند بهتره یه پولوتیک بزنم و دست پیش بگیرم که پس نیفتم . بهتره قبل از اینکه ابرام سر پسره را ببره
خدا پس از مشورت با فرشتگان روبه ابرا هیم کرد و گفت :
ای ابرام تو از امتحان سربلند پیروز شدی  دست نگه دار
این جمله را زمانی گفت که کمی زخم بر گلوی ایزاک ( اسحاق )  بوجود اورده بود یعنی شانس اورده بود وگرنه ابراهیم گوش تا گوش سر ایزاک ( اسحاق ) را می بریدو کار از کار می گذشت .
خدا ادامه داد:
اینک من به تو افتخار می کنم . من فقط می خواستم بدانم بنده صالح من به فرمانم گوش می دهد یا نه . همین مقدار که انجام دادی برای من کافی است .من فهمیدم که تو بهترین انسان کره زمین هستی  و مایه افنخار من بر روی زمین . من که از تو راضی هستم و روی شیطان را کم کردی . یوقت فکر نکنی از اول می خواستم تو سر پسرت راببری هیچی نگم . ..