۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

داستان سارا وابراهیم ( بخش 14 )



شیطان در اخرین لحظات بود که یاد سارا افتاده بود . رفت سارا را بیدار کرد و به سارا گگفت :
چرا خوابیدی . نمی دونی چه خبره  ابراهیم دیونه شده . داره سر ایزاک ( اسحاق ) را می بره . می خواد ایزاکو ( اسحاقو) را بکشه . پاشو بریم که دیگه دیر شده .
سارا سریع بلند شد و به همراه شیطان حرکت کردند . شیطان از اینکه چرا زودتر اینکار را نکرده بود ناراحت بود . کمک می کرد تا سارا سریعتر راه بره . می خواست سارا را کول کنه تا زودتر برسند ولی شیطان نه اینکه از اتش بود و داغ بود نمی شد به شیطان دست زد چه برسد سوارش کند .به هرحال ابراهیم به مسلخ رسید .
سارا و شیطان از پشت بدنبالشان بودند . ترس ابراهیم از سارا بیشتر شده بود ولی به خودش می گفت :
خود خدا یه جوری جوابشو میده من که هرچی دارم از این خداست . هرچی بخواد بهش میدم ولی از اینکه ایزاکو (اسحاقو ) بکشم ناراضی ام .
ابراهیم از ته دل ناراضیه ولی برای خوشنودی خدا چاره ای نداشت .بلاخره خدا با هرکسی حرف نمی زد و از هرکسی که چیزی نمی خواست . ابراهیم بلاخره خدا پرست بود و هرچه خدا  می خواست انجام می داد حتی اگر مرگ خودش یا سارا باشد  حتی راضی شده بود سر ایزاک (اسحاق ) را هم ببره . ایمان و اعتقاد به خدا یعنی همین بکش .
ابراهیم به خودش گفت :
من از  این کار( کشتن پسرش ) ناراضی ام ولی برای خشنودی خدا سرشو می برم .
بعد هم جوری که خدا بشنوه گفت :
خدا از من راضی باش بدان من جز رضای تو کاری نمی کنم .
بعد هم به ایزاک (اسحاق ) اشاره کرد که بر روی زمین بخوابد و سرش را روی سنگی بگذارد . بعد هم چاقویش را تیز کرد . نگاه ترحم انگیزی ایزاک ( اسحاق ) که همراه با اشک بود کمی تردید در دل ابراهیم بوجود اورد ولی یادخدا ترددیدها را دور می کند