۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 13)


ابراهیم دست اسحاق ( ایزاک ) رامحکمتر گرفت که فرار نکنه . شیطان که دید راهی باقی نمانده است و نمی تواند مخ ابراهیم را بزند گفت :
ابرام تو دیگه کی هستی دست شیطون را از پشت بستی . من تو مخم نمی گنجید که یک روز تو را وسوسه کنم تا کسی را بکشی چه برسه به پسرت نه اسماعیل بلکه ایزاک ( اسحاق ) را که صد سال طول کشید تا بدنیا بیاد . حالا می خوای جواب سارا را چی بدی  . میدونی که اون تو را نمی بخشه  . زنها که دین و ایمان کاملی ندارند . اون از حوا و اونم از سارا که هر روز یه جور اعتقادی به خدا پیدا میکنه . دیدی چه جوری به خدایت ایمان اورد  بعد از زاییدن ایزاک ( اسحاق 9 نیمچه ایمانی اورد و خدا هم که دوست نداره با زنها هم کلام بشه  و نمی تونه خودش قضیه را به سارا بگه . سارا هم که خیلی وابسته به ایزاکه ( اسحاقه ) حتما از غصه دق می کنه و میمره . جواب اونو چی می خوای بدی .
با گفتن این جملات بود که ابراهیم کمی ترسید جواب سارا را چی بده  . شانس اورد که سارا خواب بود و اگر بیدار بود و می فهیمد که می خواد سر ایزاک ( اسحاق ) را ببره حتما مخالفت می کرد و اجازه نمی داد که ابراهیم   ایزاک ( اسحاق ) را با خودش به مسلخ ببرد . خدا فهمید که ابراهیم متزلزل شده است  پیامی به ابراهیم داد
 که ابرام به خودت تزلزل راه نده وما سارا را ارام خواهیم کرد  راضی کردن سارا با ما .
ولی این چیزا برای ابراهیم جواب نمی شد ولی ابراهیم تصمیم گرفت کار را یکسره کند