۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 17 و پایانی )



ابراهیم ادامه داد :
 خداوند بسیار رحیم و رحمان است و می خواست ما را امتحان کند ببیند ازاین ازمایش سربلند بیرون می اییم و این توانایی را دارم کارها و اوامر او را انجام بدهیم . خداوند از این پس مرا ابراهام ( ابراهیم ) نام نهاده  ومرا خلیل خدا خوانده است و این شیطون که تو  را گول زده است را لعن کن  و بدان خدا باز هم تو را بخشیده است .
اسحاق که سر گوسفند را در دست داشت به کوشه ای انداخت و در اغوش مادر رفت و گفت :
یکم گلویم درد داره  چیزی نشده گریه نکن بابا منونکشته .
سارا به گریه افتاده بود  وگفت :
من بدون تو میمرم . بعد هم اسحاق را محکم فشار داد .
شیطان که آرام ایستاده بود گفت :
خدا باز نقشه ات را عوض کردی  فهمیدی چه کار احمقانه ای است . می دونم که حرفام روت تاثیر گذاشته و گرنه انسانهای اینده جور دیگری قضاوت می کردند شاید نقش تو در افکار مردم عوض میشد و انجوری که دوست داری  بهت فکر نمی کردن  .باشه من هم میدونم چیکار کنم . از امروز به بعد داستانت را عوض می کنم و به همه میگم که این اسحاق ( ایزاک ) نبوده که می خواسته قربانی بشه و این اسماعیل بوده که مورد لطف خداوند قرار گرفته . اسماعیل فرزند  ارشد ابراهیم است  .او وارث ابراهیم است وخدا اسماعیل را پیامبر بعدی خود کرده است نه اسحاق ( ایزاک ) . تو به اسحاق  ( ایزاک ) بچسب  و من اسماعیل را . من رو اسماعیل کار می کنم تو رو اسحاق ( ایزاک )
این جمله را گفت و به سمت سرزمین اسماعیل حرکت کرد . خدا هم گفت :
برو شیطون هیچ غلطی نمی تونی بکنی .
خدا هم از اینکه نقشه اش را دراخرین لحظه تغییر داده بود بسیار خوشحال بود و همانطور که وعده کرده بود از نسل ایزاک ( اسحاق) قومی پدید اورد .
شیطان هم مردم قوم اسماعیل را فریب داد  و گفت :
این اسماعیل بوده که قربانی شده نه اسحاق و اسماعیل پیامبر خداست
قوم اسماعیل هم باور کردند . چند هزار سال طول کشید که بلاخره از  قوم اسماعیل کودکی به نام محمد به پیامبری رسید و داستان قربانی کردن را به اسماعیل نسبت داد و چند میلیاردی هم باور کردند .

پایان