۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 12)

 

ابراهیم یه گوشش در بود  یه گوشش هم دروازه . از این گوش می شنید و از ان گوش رد می کرد . شیطان انقدر گفت که خسته شد . بر دل ابراهیم تاثیری نداشت . جوری وانمود می کرد که انگار چیزی نشنیده  است و راضی است که اینکار را بکند . بعد هم دست ایزاک  ( اسحاق )  را محکم گرفت تا فرار نکنه .
شیطان که عصبانی شده بود داد زد :
تو می خوای اسحاق ( ایزاک ) عزیز ترین چیزت را نابود کنی . تو می خوای سر پسرت را ببری . تو قاتلی !
اسحاق ( ایزاک )  که تا ان لحظه ارام بود و فکر می کرد با پدرش گردش می کنند به پدرش گفت :
بابا این کی بود  . می خوای  منو بکشی . سرمو ببری . چرا میخوای منو بکشی
ابراهیم گفت :
اسحاق ( ایزاک ) من به خواست خدا می خوام سرتو ببرم . خدا تو خوابم اومد وگفت باید سر پسرت را ببری . زیاد درد نداره . یه جور می برم که دردت نگیره . خدا از مون راضی میشه . تو که نمی خوای خدا از ما ناراضی بشه . چون گناه داره . خدا مارا عذاب می کنه  خدا میدونی چقدر مهربونه . حالا ناراحت نباش .
اسحاق ( ایزاک ) هم که بچه با خدایی بود و تحت تعلیمات ابراهیم بود سرانجام راضی شد که سرشو به خاطر خشنودی خدا ببره .
ابراهیم گفت :
اسحاق ( ایزاک ) جان اصلا نترس به حرف این شیطون هم گوش نده . از صبح تو گوشم داره وزوز می کنه  من جوابش را نمی دم. توهم گولشو نخور و به حرفاش گوش نده . بدان خدا ازت راضی میشه .