۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

امامی که در طول حیاتش توان سخن گفتن به زبان پارسی را ندارد , چگونه می تواند بعد از مرگ زبان پارسی را بفهمد


امامان شیعه نمی توانند درخواست و دعا به زبان پارسی را درک کنند و بفهمنند و پاسخ بدهند.
 هیچ یک از امامان شیعه در طول حیاتشان به جز زبان عربی نمی توانستند به زبان دیگری سخن بگویند . امامان بزرگوار شیعه  حتی زنان و دختران ایرانی پارسی زبان را که از بازار می خریدند و یا به غنیمت می گرفتند را مجبور می کردند زبان عربی فرا بگیرند و به زبان عربی تکلم کنندو از پارسی سخن گفتن نهی می کردند.
پس چطور ممکن است امامی که زبان پارسی بلد نبوده  بعد از مرگ بتواند زبان پارسی فرا بگیرد و دعا و خواسته های مریدانشان را به زبان پارسی درک کنند و براورده کنند . 
 لذا برای اینکه امامان شیعه دعاها را اجابت کنند  باید و فقط به زبان فصیح عربی بیان کرد چرا که زبان پارسی برای امامان شیعه گنگ ونامفهوم است . 
شایان ذکر است طبق روایات صحیح  امامان معصوم شیعه  توانسته اند به زبان اهو -تمساح- ماهی -شیر و جانداران دیگر تکلم کنند .

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

آیا الله قادر به درک زبان پارسی و شش هزار زبان زنده شناخته شده دیگر است ؟


الله تنها به زبان  عربی تسلط دارد  و از درک زبان های دیگر مانند پارسی و زبان های دیگر  نظیر زبانه ای زیر عاجز و ناتوان است و تنها می تواند به زبان عربی را درک کند . الله  قادر نیست دعا  و نیایش به زبان  پارسی و زبانه های زیر را درک کند . پس اسلام دینی برای عرب زبانان است . و الله از درک شش هزار زبان زنده دنیا عاجز است ./

ليتوانيايی- لینگالا- مائوری- ماراثی- مالاگاسی- مالايالامی- مالايی- مالتی- مجاری- مغولی- مقدونيه اي- مولداويايي- نپا لی- نروژی- ولزی- وولوف- ويتنامی- هکر- هلندی- هندی- هوسا- یوروبا- يونانی- فرانسوی- فرانسوی- فريسی- فنلاندی- قرقیزستانی-- قره طاغی- قزاقي- کاتالاتی- كامبوجي- کاناده‌ای- کرئول مائوری- کرئول هائیتی- کردی- کرواتی- کره‌ای- کلينگايي- کنیارواندا- كوئچوا- كورسيكي- گا ليکيائی- گاليک اسکاتلندی- گجراتي- گرجی- لاتين- لتونيايی- لوثین- لوگاندا- لهستانی- تيگرينيايي- جاوه ای- جزاير فارو- چک- چينی (ساده‌شده)- چينی (سنتی)- خوزا- دانمارکی- روسی- رومانيايی- روندی- زبان سویسی- زبان گراتی-زبان سرخپوستان امریکای جنوبی- زبان هاوایی- زولو- ژاپنی- سسوتا - زبان غیررسمی که در افریقای جنوبی صحبت میشود- سندی- سواحيلی- سوئدی- سوداني- سومالیایی- سينهالي- شونا- صربستانی-کروات- صربی- عبری- ايرلندی- ايسلندی- ایگبو- ايگوری- اينترلينگوايی- باسکی- برتون- برکی، برکی، برکی!- بلاروسي- بلغاری- بنگالی- بوسنیایی- بيهاری- پارسی- پرتغالي- پرتغالي (برزيل)- پشتو- پنجابی- تاتار- تاجیک- تاگالگی- تاميلی- تايلندی- ترکمن - زبان ترکمنی- ترکی استانبولی- تلوگويی- توای- تونگا- -Chichewa -Luo -Pirate -Runyakitara -Setswana Spanish (Latin American)- آذرباﻳﺠﺎﻧﻰ (ترکی)- آفريقايي- آکان- آلبانيايي- آلمانی- اردو- ارمني- ازبکی- اسپانيايی- اسپرانتو- استونيايی- اسلواکی- اسلونیائي- اکراينی- المرفاد- امهری- اندونزيايی- انگلیسی- اورومو- اوریسایی- ايتاليايی- ايديش- و ..... و ... شش هزار زبان زنده  دیگر جهان


۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

وقتی دایی جان ناپلئون مراسم عزاداری وسینه زنی برای شهادت جعلی مسلم ابن عقیل و دو طفلان مسلم برگزار کرد

یکی  از بخش های کتاب دایی جان ناپلون اثر ایرج پزشکزاد مربوط به ماجرایی است که اقاجان تصمیم می گیرد میهمانی مفصلی تدارک ببیند و اهل فامیل را دعوت کند تا جریان  امدن دزد به خانه  دایی جان  و ترسیدن  وی  را برای میهمانان تعریف کند و و ابروی دایی جان را جلوی فامیل ببرد . برای همین عصر یک روز معمولی   فامیل و اشنایان را به میهمانی دعوت کرد که  ادامه ماجرا به صورت خلاصه در زیر امده است :

حدود ساعت پنج بعد از ظهر  صحنه بازی اقاجان امده شده بود مخده ها ی متعدد کنار درختها  روی قالیها قرار گرفته بود  در یک گوشه چند بطری مشروب الکلی در تشت زیر گونی در حال خنک شدن بود .
در همین حال مش قاسم و ننه بلقیس نیز کار فرش کردن محوطه جلوی منزل دایی جان را به پایان رساندند و مش قاسم از نردبان بالارفت و بیرق سه گوش سیاهی را که معمولا دایی جان در شبهای روضه خوانی بالای در باغ میزد به بالای در نصب کرد .
پرسیدم مش قاسم چرا بیرق سیاه زدید
گفت : «والله بابام جان امشب روضه داریم  برنامه مفصلی داریم هفت هشت تا واعظ منبر  می روند  یک دسته سینه زن هم می ایند سینه بزنند » .
-» گفتم « مگه امشب چه شبی است
- گفت:«چه طور نمی دانی بابام جان  امشب شب شهادت حضرت مسلم ابن عقیل است ! میگی نه از اقای سید ابوالقاسم بپرس
که ناگهان اقاجان سر رسید و گفت : «امشب بابات مرده که بیرق سیاه زدی ؟»
مش قاسم با ارامش همیشگی از بالای نردبان گفت : «کاشکی بابای خدا بیامرز ما در یک همچه شب عزیزی مرده بود  امشب شهادت حضرت مسلم بن عقیله
- اقاجان گفت :«حضرت مسلم بن عقیل به کمر تو و کمر اربابت و هرچه دورغگو است بزند !... لابد اربابت از ترس دزد غش کرده بود جبرییل بهش نازل شده خبر داده که امشب شب شهادت ( این  یارو )مسلم بن عقیله ؟
- مش قاسم گفت : «والله دورغ چرا تا قبر چهار انگشت ... از اقای اسید ابوالقاسم بپرسید
اقاجان از فرط خشم می لرزید  و فریاد می زد : «من بلایی سر تو و اربابت و آسید ابوالقاسم بیاورم که دو طفلان مسلم به حالتان گریه کنند
اقاجان  به خانه برگشت و به مادرم جریان را گفت
مادرم گفت: «ول کن . ان طرف باغ روضه خوانی و سینه زنی ..این طرف ساز و مطرب .. کی جرات می کند تو مجلس بنشیند .سینه زنان تکه تکه تان می کنند .
اقاجان گفت :« می دانم موضوع شهادت مسلم ابن عقیل را جعل کرده است
مادرم گفت : «شما می دانید ولی مردم (کله خر ) نمی دانند  سینه زنان که نمی دانند ...( کله خرها ) بچه ها را تکه تکه می کنند
سرانجام اقاجان نقشه دیگری کشید و به مش قاسم گفت :« الهی قربون مصیبتش بریم  الهی قربون اون مظلومیتش بریم که بی پدرها  چه جوری  سرش را از بدن جدا کردند  ». اقاجا با تاثر مصنوعی اضافه کرد : « بهرحال شب عزیزی است من میهمانی را بهم زدم که بیام روضه اقا
مش قاسم گفت : «بله شما هم بیایید ثواب داره .
بعد از رفتن اقاجان مش قاسم به من گفت :« اقا با اقای اسید ابوالقاسم قراش را گذاشته که اگر اقات امد نگذارد حرف بزنه !
بلاخره مجلس عزاداری و سینه زنی دایی جان ناپلئون برای سالگرد دورغین شهادت مسلم بن عقیل برگزار شد .
اقاجان کنار عمو اسدالله نشست و در حین روضه خوانی گفت : «بعله دیشب جای شما خالی بود والله ماجرایی داشتیم ...
که ناگهان دایی جان به اسید ابوالقاسم اشاره کرد و اسید ابوالقاسم  بلند گفت :« اقاجان شب عزیزی است ذل به روضه بدهید .
هربار که اقاجان می خواست صحبت کند سید ابوالقاسم اجازه نمی داد و. دراخر هم سینه زنان را اماده کرد و دم زد : «.. دوطفلان غریبش  ...دو طفلان غریبش ...
سینه زنا در حالیکه به شدت به سینه های لخت خود می کوبیدند و با حرارت روضه می خواندند.
ناگهان آسید ابوالقاسم  به سمت اقاجان که سینه نمی زد امد که متوجه نگاه چپ چپ سینه زنان بازارچه قرار داشت و گفت : « اقا جان اگر شریک عزا نیستید ... اگر مذهب دیگری دارید .... اگر با اهل بیت خصومتی دارید  بروید خانه تان بروید بروید منزلتان  بروید به مذهب خودتان .»
اقاجان از فرط خشم از حالت عدای خارج شده بود ولی از نگاه غضب الود سینه زنان ملتف شد و بلند شد و سینه زنان به سمت خانه رفت
سینه زنان ( کله خر )  بعد از چند دور گشتن بدور باغ از در بیرون رفتند و مهمانها سر جای خود نشستند

 
این هم ماجرای روضه خوانی و سینه زنی  شب شهادت خیالی مسلم بن عقیل دایی جان ناپلئون .

فصل بعدی کتاب دربراه بریدن سنبل دوستعلی خره توسط عزیز السلطنه است که بسیار خنده دار است

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

محمد جیرجیرک , با ازدواج با دختر حاکم , همه قورباغه های نی زار را مسلمان کرد



نی زار در صدای جیرجیرکها و غوکها غرق شده بود . تا دمدمه های سحر آوای غوکها محو شده بود و تنها جیرجیرکها مشغول جیرجیر کردن بودند . 
جیرجیرک مسلمان اخرین جیر  را با  « الله اکبر»  همراه با بالا امدن خورشید می کشید . 
 محمد جیرجیرک از وقتی به اسم مشرف شده بود  بعد از اقامه نماز شب تا بامداد مشغول کام جوی حلال  از کنیزانش بود . 
محمد جیرجیرک تا اقامه  نماز ظهر می خوابید و بعد از تناول برگ سبز نی ها گشتی در برکه می زد و موجودات را بع دین حنیف اسلام دعوت می کرد و بیشتر بدنبال جانوران دختر می گشت و اسلام را برانها عرضه می کرد . 
در یکی از روزها عصر هنگام دختر حاکم قورباغه ها را برروی برگ نیلوفر ابی دید  به سراغش رفت و اسلام عزیز را بر حاکمزاده غور عرضه کرد و از مزایا و محاسن اسلام گفت و از عدالت اسلام و برابری زن و مرد در اسلام گفت  و ساعتها از اسلام جیر جیر کرد تا حاکمزاده خانم غور شیفته و واله اسلام شد . 
 محمد جیرجیرک  همان لحظه با جاری کردن صیغه , حاکمزاده غور را به نکاح خود دراورد . دو قورباغه که شاهد ماجرا و این نکاح فرخنده بودند سریع به غور حاکم  خبر دادند . 
 غور حاکم  ناراحت و عصبانی به سمت خانه محمد جیرجیرک  رفت و به سربازانش دستور داد سر از تن محمد جیرجیرک جدا کنند که با مخالفت حاکمزاده خانم غور مواجه شد و به گریه افتاد و از علاقه اش به  اسلام راستین گفت که با رضای خودش به نکاح محمد جیرجیرک درامده است و اسم خود را به فاطمه تغییر داده است  . 
غور حاکم بسیار متعجب شده بود  محمد جیرجیرک را به مقر حکومت اورد و از اسلام جویا شد و به فضل الهی بعد از نیم ساعت علاقه مند به اسلام شد و اسلام اورد و دستور داد همه قورباغه ها اسلام بیاورند . 
 اینگونه شد که محمد جیرجیرک با ازدواج با دخرت حاکم همه قورباغه ها را مسلمان کرد .

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

ماجراهای محمد و خدیجه ( نکاح محمد با خدیجه )



ماجراهای محمد – خدیجه  ( این قسمت نکاح محمد با خدیجه )

محمد پس از بازرگانی موفق که توانسته  بود بناجیل هندی ار به بازرگان یهودی در شام بیندازد به مکه بازگشت . خدیجه برای دیدار با  محمد لحظه شماری می کرد . خدیجه 40 ساله از اینکه جوان پر شروشوری چون محمد را پیدا کرده بود به خود می بالید و جلوی دوستانش قیافه می گرفت  برخلاف دوستانش که شوهران پیری داشتند  خدیجه دوست پسر جوانی داشت که مایه حسادت دیگران شده بود .

محمد به خدیجه علاقه مند شده بود و روزها را باهم می گذراند و از موضوعات مختلف صحبت می کردند و بیشتر درباره موضوعات دینی گفتمان می کردند .

سرانجام محمد دو ماه  و بیست وچهار روز بعد از آشنایی با خدیجه نکاح کرد . در تشریح این رویداد عظیم بشری در تاریخ آمده است که  خدیجه غلامش میسر را نزد محمد فرستاد و گفت :

من به واسطه خویشاوندی با تو و با توجه به شرف اصالت و راست گفتاری تو شیفته ات شده ام و حاضرم با تو نکاح کنم  »( نهایه الارب ج.1 ص 104 – و تاریخ یعقوبی ج1 صص 376 )

ابوطالب که بسیار از این نکاح  خرسند  بود  صیغه نکاح را خواند و محمد رسما شوهر خدیجه شد .

محمد انچه در نهاش می گذشت را بر خدیجه عرضه می کرد و خدیجه چون سنگ صبوری محمد را راهنمایی می کرد . خدیجه به محمد می گفت : « از ادیان دیگر غافل نشو ».

خدیجه به روزبهان ( سلمان ) دیوانه ای که از فارس امده بود و اظلاعات خوبی از ادیان  داشت اشاره می کرد  و می گفت : « خوبه کمی هم با دین عجمی ها اشنا شوی . این روزبه دیونه که در شهر می چرخه مثل خودت اطلاعات خوبی از ادیان داره . بهتره از اظلاعاتش کمک بگیری »

محمد بعد از ازواج با خدیجه جز ثروتمندان مکه و قریش شده بود و کاروان های خدیجه را به دست دیگران می سپرد وخودش در گوشه ای خلوت  به راز و نیاز می پرداخت .

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

ماجراهای محمد و خدیجه (کاروان بازرگانی خدیجه در شام )


ماجراهای  محمد – خدیجه  (این قسمت کاروان بازرگانی خدیجه در شام )

سرانجام کاروان بازرگانی خدیجه در مکه آماده شد و  بدون درگیری با راهزنان به شام رسید .
محمد در شام دست از بحث کردن با راهب ها ی مسیحی و یهودیان  بر نمی داشت و بحث وجدل راه می انداخت . محمد در شهر بصری نسطورای راهب را گیر آورد و بحث و جدل به راه انداخت و با اطلاعات خوبی که داشت از سرخی چشمش گفت و به نسطورای راهب گفت :
« این سرخی  در فلان کتاب درباره یوشوع ( امام زمان یهودیان ) امده است  و من خاتم النبین هستم و به این سرخی در سپیدی چشم می گویند( شکله )یا (اشکل ) که من هم اشکل هستم . »
نسطورای راهب گفت :
« برو پسر جان فکر کردی چون چشم هایت اشکل است و چند با ر داستانهای تورات را خوندی می تونی سرمن گول بمالی برو بساطت را جای دیگر پهن کن . چه حرفا من همان خاتم النبین اشکل وعده شده  هستم که در تورات امده است »
میسره غلام خدیجه شاهد این بحث ها بود و  این روایت را درتاریخ به اسم میسره ثبت کرده اند با این تفاوت که نسطوری قبول کرد محمد خاتم النبین است .
محمد در بازار شام توانست کالایی که از مکه حمل کرده بود را به بازرگانی یهودی شامی بندازد . و سر تاجر یهودی کلاه بگذارد و سود خوبی کسب کند . بازرگان شامی بعد از معامله متوجه کلاه برداری می شود و به محمد می گوید :
« اگر راست می گویی و غل وغش مرتکب نشدی و از آنجایی که مکی هستی به لات و عزی قسم بخور ؟! »
محمد درجواب میگوید :
« من هرگز به این دو خدا قسم نخورده ام  و از حق خود می گذرم . تو هم اسمی از انها نیاور »
بازرگان یهودی از حق خود می گذرد و  به میسره که کنارش بوده است میگوید :
« به خدا سوگند این مرد پیامبر می شود »  ( نهایه الارب – ج 1 – ص 16 – و تاریخ یعقوبی  ج1 –صص 375 -376 )
گفته می شود میسره هرچه در درطول سفر از محمد دیده بود را به بانویش خدیجه  گفت  . میسره به اطلاع خدیجه رساند که :
« سودی که محمد کرد دو برابر  سود دیگران است » و سپس از علاقه مندی محمد به پیامبری و بحث هایش با یهودیان گفت .
خدیجه هم علاقه مند به بحثهای دینی بود و  پس از شنیدن علاقه مندی محمد به بحث های دینی  گفت مرد خود را یافتم . خدیجه محمد را نزد خودش فراخواند تا از محمد پیامبری بسازد که بساط ادیان را تعطیل کند . 

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

ماجراهای محمد و خدیجه (محمد بیزینس من می شود)

 
ماجراهای محمد - خدیجه (این قسمت محمد بیزینس من می شود)
ابوطالب به محمد گفت : 
« میریم اونجا خودت را کنترل کن وکمتر شرو ورتلاوت کن  . »
محمد چند وقت بیکار بود و در بدر دنبال کار بود. محمد دراین دوران در شهر می گشت و حرفهای عجیب و غریب می زد . با یهودیان و مسیحیان مکه بحث می کرد . ابوطالب به محمد گفت زنی به اسم خدیجه دختر خویلد می شناسد که شوهرش به تازگی درگذشته است وتمام ثروتش به خدیجه ارث رسیده است  و مال و اموال زیادی دارد و بدنبال مردان جوان می گرددتا بخشی از اموالش را بازرگانی کنند .
ابوطالب به محمد گفت : « من مخش را زدم . تو را مباشر و بیزینس من معرفی کردم . میریم اونجا کمتر شر و ور تلاوت کن .بذار یه سرمایه ازش بگیریم  بزنیم به کار تهش هم یه سودی می کنیم . »
محمد هم قبول کرد و دنبال ابوطالب به سمت منزل خدیجه راه افتاد .
خدیجه هنگام مذاکره  چشمش محمد را  گرفت  و فهمید مرد مورد علاقه اش را پیدا کرده است . محمد خودش را بیزینس من معرفی کرد که کاروان های بازرگانی را هدایت کرده است و معامله های بزرگی انجام داده است .
محمد به خدیخه گفت :
« اصلا مردم مکه بقدری به من اعتماد دارند که به من می گند : ممد امین »
خدیجه که بی حجاب بود گفت :
« بله جویایی احوالتان هستم . اسم ابوی بزرگوراتان  عبدالله را که غلام بت الله در مکه بود را می شناسم و شویم با پدرتان چند بار معامله کرده بود و ابوطالب جان هم دراین چند ماه برایم کار چاق کرده است و حسابی  در زحمت افتاده است . شوی لات بیامرزم ( لات بتی که در پیش از اسلام مردگان را می آمرزید ) هم ثروتی برایم از مال دنیا گذاشت و بدنبال امینی چون شما بودم که باسرمایه ام بیزینس کند تا از سودش گذران زندگی کنم . »
سرانجام ابوطالب توانست مخ  خدیجه را بزند و محمد را بازرگان حاذقی قالب کند و سرمایه خوبی بگیرند و کاروانی تشکیل بدهند و محمد اجناس هندی را به شام ببرد  . میسره غلام خدیجه ملازم محمد در این سفر بود .