۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

ماجراهای محمد و خدیجه (محمد بیزینس من می شود)

 
ماجراهای محمد - خدیجه (این قسمت محمد بیزینس من می شود)
ابوطالب به محمد گفت : 
« میریم اونجا خودت را کنترل کن وکمتر شرو ورتلاوت کن  . »
محمد چند وقت بیکار بود و در بدر دنبال کار بود. محمد دراین دوران در شهر می گشت و حرفهای عجیب و غریب می زد . با یهودیان و مسیحیان مکه بحث می کرد . ابوطالب به محمد گفت زنی به اسم خدیجه دختر خویلد می شناسد که شوهرش به تازگی درگذشته است وتمام ثروتش به خدیجه ارث رسیده است  و مال و اموال زیادی دارد و بدنبال مردان جوان می گرددتا بخشی از اموالش را بازرگانی کنند .
ابوطالب به محمد گفت : « من مخش را زدم . تو را مباشر و بیزینس من معرفی کردم . میریم اونجا کمتر شر و ور تلاوت کن .بذار یه سرمایه ازش بگیریم  بزنیم به کار تهش هم یه سودی می کنیم . »
محمد هم قبول کرد و دنبال ابوطالب به سمت منزل خدیجه راه افتاد .
خدیجه هنگام مذاکره  چشمش محمد را  گرفت  و فهمید مرد مورد علاقه اش را پیدا کرده است . محمد خودش را بیزینس من معرفی کرد که کاروان های بازرگانی را هدایت کرده است و معامله های بزرگی انجام داده است .
محمد به خدیخه گفت :
« اصلا مردم مکه بقدری به من اعتماد دارند که به من می گند : ممد امین »
خدیجه که بی حجاب بود گفت :
« بله جویایی احوالتان هستم . اسم ابوی بزرگوراتان  عبدالله را که غلام بت الله در مکه بود را می شناسم و شویم با پدرتان چند بار معامله کرده بود و ابوطالب جان هم دراین چند ماه برایم کار چاق کرده است و حسابی  در زحمت افتاده است . شوی لات بیامرزم ( لات بتی که در پیش از اسلام مردگان را می آمرزید ) هم ثروتی برایم از مال دنیا گذاشت و بدنبال امینی چون شما بودم که باسرمایه ام بیزینس کند تا از سودش گذران زندگی کنم . »
سرانجام ابوطالب توانست مخ  خدیجه را بزند و محمد را بازرگان حاذقی قالب کند و سرمایه خوبی بگیرند و کاروانی تشکیل بدهند و محمد اجناس هندی را به شام ببرد  . میسره غلام خدیجه ملازم محمد در این سفر بود .