۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

ماجراهای محمد و خدیجه (کاروان بازرگانی خدیجه در شام )


ماجراهای  محمد – خدیجه  (این قسمت کاروان بازرگانی خدیجه در شام )

سرانجام کاروان بازرگانی خدیجه در مکه آماده شد و  بدون درگیری با راهزنان به شام رسید .
محمد در شام دست از بحث کردن با راهب ها ی مسیحی و یهودیان  بر نمی داشت و بحث وجدل راه می انداخت . محمد در شهر بصری نسطورای راهب را گیر آورد و بحث و جدل به راه انداخت و با اطلاعات خوبی که داشت از سرخی چشمش گفت و به نسطورای راهب گفت :
« این سرخی  در فلان کتاب درباره یوشوع ( امام زمان یهودیان ) امده است  و من خاتم النبین هستم و به این سرخی در سپیدی چشم می گویند( شکله )یا (اشکل ) که من هم اشکل هستم . »
نسطورای راهب گفت :
« برو پسر جان فکر کردی چون چشم هایت اشکل است و چند با ر داستانهای تورات را خوندی می تونی سرمن گول بمالی برو بساطت را جای دیگر پهن کن . چه حرفا من همان خاتم النبین اشکل وعده شده  هستم که در تورات امده است »
میسره غلام خدیجه شاهد این بحث ها بود و  این روایت را درتاریخ به اسم میسره ثبت کرده اند با این تفاوت که نسطوری قبول کرد محمد خاتم النبین است .
محمد در بازار شام توانست کالایی که از مکه حمل کرده بود را به بازرگانی یهودی شامی بندازد . و سر تاجر یهودی کلاه بگذارد و سود خوبی کسب کند . بازرگان شامی بعد از معامله متوجه کلاه برداری می شود و به محمد می گوید :
« اگر راست می گویی و غل وغش مرتکب نشدی و از آنجایی که مکی هستی به لات و عزی قسم بخور ؟! »
محمد درجواب میگوید :
« من هرگز به این دو خدا قسم نخورده ام  و از حق خود می گذرم . تو هم اسمی از انها نیاور »
بازرگان یهودی از حق خود می گذرد و  به میسره که کنارش بوده است میگوید :
« به خدا سوگند این مرد پیامبر می شود »  ( نهایه الارب – ج 1 – ص 16 – و تاریخ یعقوبی  ج1 –صص 375 -376 )
گفته می شود میسره هرچه در درطول سفر از محمد دیده بود را به بانویش خدیجه  گفت  . میسره به اطلاع خدیجه رساند که :
« سودی که محمد کرد دو برابر  سود دیگران است » و سپس از علاقه مندی محمد به پیامبری و بحث هایش با یهودیان گفت .
خدیجه هم علاقه مند به بحثهای دینی بود و  پس از شنیدن علاقه مندی محمد به بحث های دینی  گفت مرد خود را یافتم . خدیجه محمد را نزد خودش فراخواند تا از محمد پیامبری بسازد که بساط ادیان را تعطیل کند .