ماجراهای محمد – خدیجه (این قسمت کاروان بازرگانی خدیجه در شام )
سرانجام کاروان بازرگانی خدیجه در مکه آماده شد و بدون درگیری با راهزنان به شام رسید .
محمد در شام دست از بحث کردن با راهب ها ی مسیحی و یهودیان بر نمی داشت و بحث وجدل راه می انداخت . محمد در شهر بصری نسطورای راهب را گیر آورد و بحث و جدل به راه انداخت و با اطلاعات خوبی که داشت از سرخی چشمش گفت و به نسطورای راهب گفت :
« این سرخی در فلان کتاب درباره یوشوع ( امام زمان یهودیان ) امده است و من خاتم النبین هستم و به این سرخی در سپیدی چشم می گویند( شکله )یا (اشکل ) که من هم اشکل هستم . »
نسطورای راهب گفت :
« برو پسر جان فکر کردی چون چشم هایت اشکل است و چند با ر داستانهای تورات را خوندی می تونی سرمن گول بمالی برو بساطت را جای دیگر پهن کن . چه حرفا من همان خاتم النبین اشکل وعده شده هستم که در تورات امده است »
میسره غلام خدیجه شاهد این بحث ها بود و این روایت را درتاریخ به اسم میسره ثبت کرده اند با این تفاوت که نسطوری قبول کرد محمد خاتم النبین است .
محمد در بازار شام توانست کالایی که از مکه حمل کرده بود را به بازرگانی یهودی شامی بندازد . و سر تاجر یهودی کلاه بگذارد و سود خوبی کسب کند . بازرگان شامی بعد از معامله متوجه کلاه برداری می شود و به محمد می گوید :
« اگر راست می گویی و غل وغش مرتکب نشدی و از آنجایی که مکی هستی به لات و عزی قسم بخور ؟! »
محمد درجواب میگوید :
« من هرگز به این دو خدا قسم نخورده ام و از حق خود می گذرم . تو هم اسمی از انها نیاور »
« من هرگز به این دو خدا قسم نخورده ام و از حق خود می گذرم . تو هم اسمی از انها نیاور »
بازرگان یهودی از حق خود می گذرد و به میسره که کنارش بوده است میگوید :
« به خدا سوگند این مرد پیامبر می شود » ( نهایه الارب – ج 1 – ص 16 – و تاریخ یعقوبی ج1 –صص 375 -376 )
گفته می شود میسره هرچه در درطول سفر از محمد دیده بود را به بانویش خدیجه گفت . میسره به اطلاع خدیجه رساند که :
« سودی که محمد کرد دو برابر سود دیگران است » و سپس از علاقه مندی محمد به پیامبری و بحث هایش با یهودیان گفت .
خدیجه هم علاقه مند به بحثهای دینی بود و پس از شنیدن علاقه مندی محمد به بحث های دینی گفت مرد خود را یافتم . خدیجه محمد را نزد خودش فراخواند تا از محمد پیامبری بسازد که بساط ادیان را تعطیل کند .