یکی از بخش های کتاب دایی جان ناپلون اثر ایرج پزشکزاد مربوط به ماجرایی است که اقاجان تصمیم می گیرد میهمانی مفصلی تدارک ببیند و اهل فامیل را دعوت کند تا جریان امدن دزد به خانه دایی جان و ترسیدن وی را برای میهمانان تعریف کند و و ابروی دایی جان را جلوی فامیل ببرد . برای همین عصر یک روز معمولی فامیل و اشنایان را به میهمانی دعوت کرد که ادامه ماجرا به صورت خلاصه در زیر امده است :
حدود ساعت پنج بعد از ظهر صحنه بازی اقاجان امده شده بود مخده ها ی متعدد کنار درختها روی قالیها قرار گرفته بود در یک گوشه چند بطری مشروب الکلی در تشت زیر گونی در حال خنک شدن بود .
در همین حال مش قاسم و ننه بلقیس نیز کار فرش کردن محوطه جلوی منزل دایی جان را به پایان رساندند و مش قاسم از نردبان بالارفت و بیرق سه گوش سیاهی را که معمولا دایی جان در شبهای روضه خوانی بالای در باغ میزد به بالای در نصب کرد .
پرسیدم مش قاسم چرا بیرق سیاه زدید
گفت : «والله بابام جان امشب روضه داریم برنامه مفصلی داریم هفت هشت تا واعظ منبر می روند یک دسته سینه زن هم می ایند سینه بزنند » .
-» گفتم « مگه امشب چه شبی است
- گفت:«چه طور نمی دانی بابام جان امشب شب شهادت حضرت مسلم ابن عقیل است ! میگی نه از اقای سید ابوالقاسم بپرس
که ناگهان اقاجان سر رسید و گفت : «امشب بابات مرده که بیرق سیاه زدی ؟»
مش قاسم با ارامش همیشگی از بالای نردبان گفت : «کاشکی بابای خدا بیامرز ما در یک همچه شب عزیزی مرده بود امشب شهادت حضرت مسلم بن عقیله
- اقاجان گفت :«حضرت مسلم بن عقیل به کمر تو و کمر اربابت و هرچه دورغگو است بزند !... لابد اربابت از ترس دزد غش کرده بود جبرییل بهش نازل شده خبر داده که امشب شب شهادت ( این یارو )مسلم بن عقیله ؟
- مش قاسم گفت : «والله دورغ چرا تا قبر چهار انگشت ... از اقای اسید ابوالقاسم بپرسید
اقاجان از فرط خشم می لرزید و فریاد می زد : «من بلایی سر تو و اربابت و آسید ابوالقاسم بیاورم که دو طفلان مسلم به حالتان گریه کنند
اقاجان به خانه برگشت و به مادرم جریان را گفت
مادرم گفت: «ول کن . ان طرف باغ روضه خوانی و سینه زنی ..این طرف ساز و مطرب .. کی جرات می کند تو مجلس بنشیند .سینه زنان تکه تکه تان می کنند .
اقاجان گفت :« می دانم موضوع شهادت مسلم ابن عقیل را جعل کرده است
مادرم گفت : «شما می دانید ولی مردم (کله خر ) نمی دانند سینه زنان که نمی دانند ...( کله خرها ) بچه ها را تکه تکه می کنند
سرانجام اقاجان نقشه دیگری کشید و به مش قاسم گفت :« الهی قربون مصیبتش بریم الهی قربون اون مظلومیتش بریم که بی پدرها چه جوری سرش را از بدن جدا کردند ». اقاجا با تاثر مصنوعی اضافه کرد : « بهرحال شب عزیزی است من میهمانی را بهم زدم که بیام روضه اقا
مش قاسم گفت : «بله شما هم بیایید ثواب داره .
بعد از رفتن اقاجان مش قاسم به من گفت :« اقا با اقای اسید ابوالقاسم قراش را گذاشته که اگر اقات امد نگذارد حرف بزنه !
بلاخره مجلس عزاداری و سینه زنی دایی جان ناپلئون برای سالگرد دورغین شهادت مسلم بن عقیل برگزار شد .
اقاجان کنار عمو اسدالله نشست و در حین روضه خوانی گفت : «بعله دیشب جای شما خالی بود والله ماجرایی داشتیم ...
که ناگهان دایی جان به اسید ابوالقاسم اشاره کرد و اسید ابوالقاسم بلند گفت :« اقاجان شب عزیزی است ذل به روضه بدهید .
هربار که اقاجان می خواست صحبت کند سید ابوالقاسم اجازه نمی داد و. دراخر هم سینه زنان را اماده کرد و دم زد : «.. دوطفلان غریبش ...دو طفلان غریبش ...
سینه زنا در حالیکه به شدت به سینه های لخت خود می کوبیدند و با حرارت روضه می خواندند.
ناگهان آسید ابوالقاسم به سمت اقاجان که سینه نمی زد امد که متوجه نگاه چپ چپ سینه زنان بازارچه قرار داشت و گفت : « اقا جان اگر شریک عزا نیستید ... اگر مذهب دیگری دارید .... اگر با اهل بیت خصومتی دارید بروید خانه تان بروید بروید منزلتان بروید به مذهب خودتان .»
اقاجان از فرط خشم از حالت عدای خارج شده بود ولی از نگاه غضب الود سینه زنان ملتف شد و بلند شد و سینه زنان به سمت خانه رفت
سینه زنان ( کله خر ) بعد از چند دور گشتن بدور باغ از در بیرون رفتند و مهمانها سر جای خود نشستند
این هم ماجرای روضه خوانی و سینه زنی شب شهادت خیالی مسلم بن عقیل دایی جان ناپلئون .
فصل بعدی کتاب دربراه بریدن سنبل دوستعلی خره توسط عزیز السلطنه است که بسیار خنده دار است