۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 5)



ابراهیم با وسیله نقلیه اش از بیابان  برگشت و به سارا گفت :
تقصیر من نبود خدا به من گفت که نباید به حرف زن جماعت گوش می کردی و با هاجر ازدواج می کردی و این معشیت من نبود حال که بچه دار شدی انها را دربیابون ول کن .من نیز چنین کردم و بار دیگر وعده هاش را بیان کرد و گفت باز هم امیدوار باش من مشغول کار هستم الکی که نیست باید روح دمیده بشه اون هم تو  رحم سارای یائسه پیرزن ولی بزودی بچه دار می شوی و با قاطعیت گفت ایزاک ( اسحاق) مسلما برتر از اسماعیل خواهد شد و پیامبر من میشه و سرزمین بزرگی را به اسحاق ( ایزاک) و ذریه اش خواهم داد. خدا باز گفت هاجر و اسمال را فراموش کنیم بیا دست از لجبازی با امر خدا دست  برداریم که همانا خطرناک است و ممکن است مورد غضب خداوند قرار بگیریم . 



سارا پس از مدتی دریافته بود که هاجر جای او را گرفته است و چشم دیدن هاجر را نداشت و از هاجر بدش می امد و از اینکه خواسته بود ابراهیم با هاجر ازدواج کند پشیمان بود و خوشحال بود که ابراهیم چنین خوابی دیده است و ابراهیم را سرزنش نکرد و به وعده ابراهیم و خدایش می خندید که امیدوار بود بچه دار شود .
سارا به خدا اعتقادی نداشت ولی ابراهیم هر چند وقت یکبار خدا را یاد می کرد و می گفت خدا مقدر کرده خدا چنین خواسته .

سارا درباره هاجر گفت :
ابرام حال انها را که دربیابون ول کردی انها چه می کنند



ابراهیم گفت :...

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

خیلی تاریکه ولی یقین دارم که زن من هستی

نواب پس از زیارت به سمت محله فقیر نشینی به راه افتاد . از دور منزل سید جواد دوست قدیمی اش را دید با خود اندیشید : خوبه امشب هم این جا پلاس میشم .
به سمت در نزدیک شد و کلون در را کوبید . محمد پسر سید جواد در راباز کرد و نواب درحالی که عبایش را تکان میداد و مرتب می کرد گفت :
حاج اقا تشریف دارند 
که سید محمد گفت :
حاج اقا در نجف هستند 
زن سید جواد که صدا می شنید خود را به جلوی در رساند و از تیکه ای که به جلو درایستاده بود استقبال کرد و او را به منزل دعوت کرد .
سید نواب  متوجه عشوه های زن شد که برقه اش را کنار زده بود و مدام نگاهش می کرد . نواب هم که یدی طولانی دراین زمینه داشت متقابلا به پرو پاچه زن سید جواد می نگریست . نواب حسابی پذیرایی شد و با اصرار زن سید جواد شب را دراتاق سید جواد ماند . نواب که خساست داشت صیغه را هم مفت می خواست و  دیر هنگام بود وجایی هم برای بیتوته نداشت فهمید شب خوبی را خواهد گذراند .
زن سید جواد طاقت نیاورد. عجیب حشری شده بود و ان چه در دل داشت را به نواب عرضه کرد نواب هم با کمال اشتیاق گوش جان سپرد و ان شب را دربستر زن سید جواد گذراند و کامیاب شدند .

برای اینکه معصیت نکرده باشند زن سید جواد می گفت :
  نمی دانم تو شوی من هستی یا نه خیلی تاریک است 
که میرلوحی هم می گفت : 
در تاریکی اگر نفهمیدی شویت  است که با تو همبستر شده یا نه  گناهی مرتکب نشده ای من نیز نمی دانم این زن که زیر من است زنم هست یا نه راست گفتی خیلی تاریکه ولی یقین دارم که زن من هستی 
زن سید جواد گفت :
اری من نیز یقین دارم شویم کنارم است 

در همین لحظه سید علی خامنه ای شکل گرفت 

-------------------

ماجرای واقعی از زنا زادگی  سید علی خامنه ای ولی امر مسلمین جهان 

در سال گذشته روایتی از سوی سید هادی خامنه ای برادر سید علی خامنه ای در روزنامه اش به چاپ رسید که ثابت می کند مادر سید علی زمانیکه حامله شده پدرش در عراق به سر می برده است . ماجرا زنا زادگی خامنه ای بدین شکل بوده است که سید جواد خامنه ای پدر سید علی خامنه ای برای زیارت به عراق رفته بود و زنش در مشهد مانده بود 
با توجه به اینکه پدر سید علی در سال 1317چند ماه در عراق  به سر برده است وامکان نداشته با زنش در مشهد همبستر شده باشد . پس در ان سال کسی به جز شوهرش با او همبستر شده و سیدعلی بدنیا امده است و نکته جالب اینکه سید مجتبی میرلوحی معروف به نواب صفوی در سال درپاییز 1317 در مشهد بسر می برده است  و شب هنگام پس از زیارت امام هشتم برای دیدن دوست عزیزش به منزل سید جواد خامنه ای می رود که پس از ورود به منزل متوجه می شود که سید جواد به عرق رفته است و با هوس بی پایان مادر سید علی خامنه ای مواجه می شود و به جای دیدار دوست شب را در بستر زن سید جواد می گذراند تا اینکه سید علی خامنه ای شکل می گیرد . 
بعد از مدتی سید جواد که از عراق  به منزل بر می گردد و به خیال اینکه خودش پدربچه است نامش را سید علی می گذارد.
حالا دلیل توجه شدید خامنه ای را می توان در این دانست پدر واقعی سید علی  خامنه ای سید نواب صفوی است 

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 4)



زیر پای اسماعیل خیس شده بود .کی اب پاشیده بود . شاید هم اسماعیل خودش را خیس کرده بود . اسماعیل را بلند کرد که پوشاکش را عوض کند که دریافت ان اب یک چشمه است . خدا دلش به رحم امده بود . خدا او را بخشیده بود . حالا شاید یک خدای دیگه بود . تا فکر کرد خدای دیگری این کار را کرده است و احساس کفر کرده است , خوابش برد چون خیلی خسته بود نا سلامتی هفت هشت بار دره را بالا پایین کرده بود .پس همان جا کنار چشمه خوابش برد . بعد هم در خواب نه خود خدا بلکه فرشته ای به خوابش امد چون خدا فقط با مردها صحبت می کند و گفت :

(خدا یکی است خدا بهش برخورده که گفتی میرم یه خدای دیگه پیدا می کنم برای همین دلش به حالت سوخته و برای اینکه نمیری تو واسماعیل را که از نظر خدا زنا زاده  است را بخشید و شما را زنده نگه می دارد . اینک از خواب برخیز و بدان که اسماعیل در قبیله ای که این اطراف است پرورش خواهد یافت ولی نه اینکه فکر کنی پیامبر خواهد شد نه ولی بلاخره قومی فامیلی بهم میزنه . بگذریم حالا بلند شو و به مردم دهکده داستان ابراهیم واسماعیل و به خصوص چشمه را بگو .)

در این هنگام فرشته غیب شد و هاجر از خواب بیدار شد و به سمت قبیله حرکت کرد و همینطور که می رفت اب چشمه بدنبالش می امد . نزدیک قبیله  که رسیدند مردم به پیشواز امدند و اب چشمه و پسر را به فال نیک گرفتند و از ان مادر و پسر به احترام یاد کردند و همانطور اسماعیل را به عنوان قدیس پذیرفتند و انها را مسکن دادند و از اب چشمه بهره بردند و در دراز مدت انجا اباد شد و همینطور بانی ان عزیزتر 

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

کتاب داستانهای شگفت



داستانهای شگفت از سید عبدالحسین دستغیب شیرازی

این کتاب در سال 1345  توسط دستغیب  به چاپ رسیده است و شامل داستانهای از قول مومنان است که به صورت شگفت اوری  برایشان این داستانها رخ داده است و ان را تعریف کرده ا ند   و سید عبدالحسین انها را گرداوری کرده است و شامل 153 داستان است
بیشتر این داستانها درباره معجزات  از جانب الله و امامان شیعه است 
در مقدمه چاپ پنجم به مناسبت پانزدهمین سالگرد انتشار کتاب نوشته است :انقلاب اسلامی شگفت انگیزترین داستان ؟!
و دراندرز نامه کتاب امده است 
در این دوره بیشتر نشریات و مطبوعات برای جلب توجه خوانندگان به نقل  داستانهای مهیج و رمانهای سراسر دورغ می پردازند و یا داستانهای ساختگی مجلات خارجی را ترجمه می کنند ....و هدف از تالیف کتاب را اندرز و ایمان به غیب معرفی می شود

این کتاب  در دسته سرگرمی جا می گیرد و برخی از داستانهای این کتاب برای خندیدن نوشته شده اند  و از داستانهای   شیخ بهایی بامزه تر هستند 

  , اصل کتاب 153داستان است والبته چند داستان در این مجموعه حذف شده است

داستان 23
نجات از دزد در سفر

و نیز جناب اقای ایمانیه سلمه الله تعالی فرمودند در همان سفر هنگام وداع از مرحوم بید ابادی فرمودند در این سفر قطاع الطریق قافله شما را مورد حمله و دستبرد قرار میدهد ولی به شما ضرری نمی رسد و مبلغ 14 تومان بعدد مبارک معصومین علیهم السلام برای مخارج راه بما دادند چون نزدیک سیوند رسیدیم دزدها به قافله حمله کردند قاطری که بران اثاثیه ما بود سرعت کرد و از قافله خارج شد و روبه سیوند دوید مرکبی هم که مادر کجاوه بر ان سوار بودیم عقب او حرکت کرد تا اینکه خود و اثاثیه به سلامت وارد سیوند شدیم و تمام قافله مورد حمله و چپاول واقع شد .

-----------
دید و نگرش مسلمان این است که فقط نجات جان و مال خود مهم است مردک اگر مطلع بودی قافله مورد حمله قرار می گیرد به دیگر مسلمانان هم اعلام می کردی تا انها هم 14 تومن می اوردند و نجات پیدا می کردند این را هم جز معجزات می داند


داستان شماره  17
گزارش ارمنی و کرامت اخوندها
جناب آقاى حاج آقا معين شيرازى ساكن تهران نقل فرمودند كه روزى به اتفاق يكى از بنى اعمام در خيابان تهران ايستاده منتظر تاكسى بوديم تا سوار شويم و به محل موعودى كه فاصله زيادى داشت برويم .
قريب نيم ساعت ايستاديم هرچه تاكسى مى آمد يا پر از مسافر بود يا نگه نمى داشت و خسته شديم ، ناگاه يك تاكسى آمد و خودش توقف كرد و به ما گفت : آقايان بفرماييد سوار شويد و هرجا مى خواهيد بفرماييد تا شما را برسانم ، ما سوار شديم و مقصدمان را گفتيم ، در اثناى راه من به ابن عمم گفتم شكر خداى را كه در تهران يك راننده مسلمانى پيدا شد كه به حال ما رقت كرد و ما را سوار نمود!
راننده شنيد و گفت : آقايان ! تصادفا من مسلمان نيستم و ارمنى هستم ، گفتيم پس چطور ملاحظه ما را نمودى ؟ گفت اگر چه مسلمان نيستم اما به كسانى كه عالم مسلمانها هستند و لباس اهل علم در بر دارند عقيده مندم و احترامشان را لازم مى دانم به واسطه امرى كه ديدم .
پرسيدم چه ديدى ؟ گفت : سالى كه مرحوم آقاى حاج ميرزا صادق مجتهد تبريزى را به عنوان تبعيد از تبريز به كردستان (سنندج ) حركت دادند من راننده اتومبيل ايشان بودم ، در اثناى راه نزديك به درخت و چشمه آبى شديم ، آقاى تبريزى فرمودند اينجا نگه دار تا نماز ظهر و عصر را بخوانم ، سرهنگى كه ماءمور ايشان بود به من گفت اعتنا نكن و برو! من هم اعتنايى نكرده رفتم تا محاذى آب رسيديم ، ناگهان ماشين خاموش شد هرچه كردم روشن نگرديد، پياده شدم تا سبب خرابى آن را بدانم ، هيچ نفهميدم . مرحوم آقا فرمود حالا كه ماشين متوقف است بگذاريد نماز بخوانم ، سرهنگ ساكت شد. آقا مشغول نماز گرديد من هم سرگرم باز كردن آلات ماشين شدم بالاخره هنگامى كه آقا از نماز فارغ شد و حركت كرد، فورا ماشين روشن گرديد. از آن روزمن دانستم كه اهل اين لباس ، نزد خداى عالم ، محترم وآبرومندند.

---------
ارمنی دورغ میگه عین سگ 

داستان 77
بدگمانی به عزاداری حسین 

آقاى سيد محمود عطاران نقل كرد كه سالى در ايام عاشورا جزء دسته سينه زنان محله سردزك بودم ، جوانى زيبا در اثناى زنجير زدن ، به زنها نگاه مى كرد، من طاقت نياورده غيرت كردم و او را سيلى زدم و از صف خارج كردم .
چند دقيقه بعد دستم درد گرفت و متدرجا شدت كرد تا اينكه به ناچار به دكتر مراجعه كردم ، گفت اثر درد و جهت آن را نمى فهمم ولى روغنى است كه دردش را ساكن مى كند.
روغن را به كار بردم نفعى نبخشيد بلكه هر لحظه درد شديدتر و ورم وآماس دست بيشتر مى شد. به خانه آمدم و فرياد مى كردم ، شب خواب نرفتم ، آخر شب لحظه اى خوابم برد حضرت شاهچراغ عليه السّلام را ديدم فرمود بايد آن جوان را راضى كنى .
چون به خود آمدم دانستم سبب درد چيست ، رفتم جوان را پيدا كردم و معذرت خواستم و بالا خره راضيش كردم ، در همان لحظه درد ساكت و ورمها تمام شد و معلوم شد كه خطا كرده ام و سوء ظن بوده است و به عزادار حضرت سيدالشهداء عليه السّلام توهين كرده بودم .


داستان 147
بی عینک می خواند
جناب آقاى حاج محمد حسن ايمانى - كه داستانهاى متعددى اوايل كتاب از ايشان نقل شد - در ماه رجب 94 مشهدمقدس رضوى عليه السّلام مشرف بودند، پس از مراجعت نقل نمودند جمعيت زوار به طورى بود كه تشرف به حرم مطهر سخت و دشوار بود، روزى با زحمت و مشقت وارد حرم مطهر شدم ، كتاب مفاتيح را باز كردم ، دست در جيب نمودم تا عينك را بيرون بياورم چون چند سال است بدون عينك نمى توانم خط بخوانم ، ديدم عينك را فراموش كرده ام همراه بياورم ، سخت ناراحت و شكسته خاطر شدم كه به چه زحمتى به حرم مشرف شدم و نمى توانم زيارت بخوانم .
در همان حال چشمم به خطوط مفاتيح افتاد، ديدم آنها را مى بينم و مى توانم بخوانم ، خوشحال شدم و زيارت را با كمال آسانى خواندم و خداى را سپاس كردم .
پس از فراغت و خارج شدن از حرم مفاتيح را باز كردم ديدم نمى توانم بخوانم و بمانند پيش بدون عينك خط را نمى شناسم و تا كنون چنين هستم . دانستم كه لطفى و عنايتى از طرف آن بزرگوار بوده است .

داستان 137
جسد سالم پس از 1300 سال سالم می ماند 

در روزنامه كيهان پنجشنبه 3 مرداد 1353 - شماره 9319 قضيه عجيبى ذكر شده كه عين مطالب آن اينجا درج مى گردد: در حفارى كه چند سارق ناشناس در يزد كردند، جسد سالمى از 1300 سال قبل به دست آمد.جسد متعلق به ((بى بى حيات )) يكى از زنان نامدار صدراسلام است .
يزد - خبرنگار كيهان - چند سارق ناشناس ، براى سرقت اشياى عتيقه شبانه قبر ((بى بى حيات )) يكى از زنان نامدار صدراسلام را در روستاى فهرج يزد، شكافتند و با جسد سالم وى روبرو شدند.
به دنبال نبش قبر بى بى حيات ، روستائيان فهرج ، جريان دستبرد به زيارتگاه شهداى فهرج را به اداره فرهنگ و هنر يزد اطلاع دادند و كارشناس اداره فرهنگ و هنر يزد نيز، ضمن ديدارى از قبر و جسد كشف شده ، سالم بودن و تعلق جسد را به ((بى بى حيات )) تاءييد كردند.
جسد كشف شده كه حدود 1300 سال پيش در زيارتگاه شهدا دفن شده ، هنوز متلاشى نشده و صورت و ابروها كاملاً برجسته مانده است .
خبرنگار كيهان در يزد - كه خود از نزديك ، جسد كشف شده را ديده است مى نويسد: حتى موهاى سر جسد، كاملاً سياه و بلند است .
آقاى مشروطه ، كارشناس ويژه اداره فرهنگ و هنر يزد، ضمن تاءييد اين خبر، گفت : قبر و جسد متعلق به ((بى بى حيات ))، يكى از زنان برجسته لشكريان اسلام است كه در محل شهدا به جنگ با لشكريان يهود و زرتشتى پرداخته اند. در حال حاضر،جريان امر، به وسيله مقامات مربوطه تحت رسيدگى است .
آقاى دربانى ، رئيس اداره فرهنگ و هنر استان يزد نيز، ضمن تاءييد اين موضوع گفت : قبر و جسد كشف شده ، متعلق به لشكريان اسلام و شهداست و ما، هم اكنون سرگرم بررسى و تحقيق پيرامون اين ماجرا هستيم .
روستاى فهرج ، در سى كيلومترى يزد قرار گرفته و داراى چند اثر تاريخى و باستانى است . از جمله اين آثار، ((زيارتگاه شهدا و بى بى حيات )) است كه به صدراسلام تعلق دارد و زيارتگاه روستاييان است . تاريخ ايجاد اين آثار، در كتاب تاريخ يزد ((مفيدى ))
روستائيان فهرج مى گويند: سارقان بخاطر دستبرد به آثار عتيقه اى كه معمولاً همراه افراد نامدار و سرداران ، در قبر گذاشته مى شده است ،آرامگاه ((بى بى حيات )) را شكافته اند و معلوم نيست چيزى هم به دست آورده اند يا نه ؟
و در كيهان شنبه 5 مرداد 1353، شماره 9320 در دنباله شماره قبل چنين نوشته است :
علل سالم ماندن جسد 1300 سال قبل بررسى مى شود
يزد - خبرنگار كيهان - تحقيق پيرامون ماجراى نبش قبر ((بى بى حيات )) در روستاى فهرج يزد، ادامه دارد و از طرف ژاندارمرى يزد، خادم اين زيارتگاه مورد بازجويى قرار گرفت .
قبر ((بى بى حيات )) كه در روستاى فهرج يزد قرار دارد چند روز پيش به وسيله چند سارق ناشناس حفر شد و جسد ((بى بى حيات )) كه از 1300 سال پيش تا كنون سالم مانده است ، از زير خاك بيرون آمد. بنابه تاءييد مقامات مسئول يزد، جسد بى بى حيات - يكى از زنان نامدار صدراسلام - متلاشى نشده و اسكلت ، ابروها و موهاى سر جسد، كاملاً سالم مانده است .
امروز در يزد اعلام شد كه مقامات اداره فرهنگ و هنر، اداره اوقاف و ژاندارمرى يزد، سرگرم مطالعه چگونگى نبش قبر ((بى بى حيات )) و علل سالم ماندن جسد هستند. از طرف ژاندارمرى يزيد نيز، كتبا درخواست رسيدگى شد و در محل ، خادم زيارتگاه شهدا مورد بازجويى قرار گرفته است .
مشروطه ، كارشناس اداره فرهنگ و هنر يزد، ضمن تاءييد سالم بودن جسد و تعلق آن به ((بى بى حيات )) گفت : كسانى كه شبانه قبر ((بى بى حيات )) را براى يافتن اشياء عتيقه ، حفارى كردند، ابتدا دو نقطه زيارتگاه شهدا را خاك بردارى كرده اند و چون چيزى نيافته اند، به نبش قبر ((بى بى حيات )) دست زده اند. با اين حال ، هنوز روشن نيست اشياء عتيقه اى از داخل قبر به سرقت رفته است يا نه .
وى افزود: بزودى براى پوشاندن قبر ((بى بى حيات )) كه زيارتگاه روستائيان فهرج است ، اقدام خواهد شد. نيز به صدراسلام نسبت داده مى شود.
--------------
ترسیده بودن بگند یکی را کشتند  واینجا چال کردند داستان سرایی کردند درباره سالم ماندن جسد


داستان 140 فرنگی روضه خوانی میکند 
جناب شيخ محمد حسن مولوى قندهارى كه داستانهايى از ايشان ذكر شد نقل مى فرمايد كه : پنجاه سال قبل 14 محرم منزل آقاى ضابط آستانه مقدس رضوى عليه السّلام در عيدگاه مشهد، مرحوم مغفور شيخ محمد باقر واعظ حكايت نمود كه در ماه محرمى از جانب تاجرهاى ايرانى مقيم پاريس براى خواندن روضه و اقامه عزادارى دعوت شدم و رفتم .
شب اول محرم يك نفر جواهرفروش فرانسوى با زوجه و پسر خود در مركز ايرانى ها كه من آنجا بودم آمد و از آنها تمنّا كرد كه من نذرى دارم ! شيخ روضه خوان خود را به اين آدرس ،ده شب بياوريد كه براى من روضه بخواند.
حاضرين از من اجازه گرفتند قبول نمودم چون از روضه ايرانيها فارغ بودم حاضرين مرا برداشته با فرانسوى به خانه اش بردند، يك مجلس ‍ روضه خواندم هموطنان استفاده نموده و گريه كردند. فرانسوى و فاميلش مغموم و مهموم گوش مى دادند، فارسى نمى فهميدند و تقاضاى ترجمه را نمى نمودند تا شب تاسوعا به همين منوال بود.
شب عاشورا به واسطه اعمال مستحبه و خواندن دعاهاى وارده و زيارت ناحيه مقدسه ، منزل فرانسوى نرفتيم فردا آمد وملول بود عذر آورديم كه ما در شب عاشورا اعمال ويژه مذهبى داشتيم قانع شد و تقاضا كرد پس براى شب يازدهم به جاى شب گذشته بياييد تا ده شب نذر من كامل شود.
روضه كه تمام شد يكصد ليره طلا برايم آورد، گفتم قبول نمى كنم تا سبب نذر خود را نگوييد. گفت : محرم سال گذشته در بمبئى صندوقچه جواهراتم را كه تمام سرمايه ام بود دزد برد، از غصه به حد مرگ رسيدم ، بيم سكته داشتم ، در زير غرفه من جاده وسيع بود و مسلمانان ذوالجناح بيرون كرده سر و پاى برهنه سينه و زنجير زده عبور مى كردند،من هم از پله فرود آمده بين عزاداران مشغول عزادارى شدم ، با صاحب عزا نذر كردم كه اگر به كرامت خود جواهرات سرقت شده ام را به من برساند سال آينده هرجا باشم صد ليره طلا نذر روضه خوانى را مى پردازم .
چند قدمى پيمودم شخصى پهلويم آمد با نفس تنگ و رنگ پريده ، صندوقچه را به دستم داد و گريخت حالم خوش شد، مقدارى راه رفتن را ادامه دادم و به خانه ام وارد شدم ، صندوقچه را باز كردم و شمردم يك دانه راهم دزد تصرف نكرده بود بابى انت وامى يا اباعبداللّه !


داستان  مشهدى احمد آشپز

و نيز مرقوم فرموده اند كه شوهر همشيره ايشان دكتر هدايت اللّه كه مطبش در محله بيدآباد بود نقل كرد از مشهدى احمد آشپز كه دكانش ‍ در محله بيدآباد بود كه يك روز در حال جنابت بودم و نتوانستم غسل نمايم ، فورى غذاى بريانى برداشتم بروم خدمت جناب حاجى محمد جواد كه منزلشان در بيدآباد و نزديك دكان او بوده
ايشان پس از جواب سلام او فرموده بودند چرا غسل نكرده آمده اى درب دكانت ، ديگر اين طور عمل نكن و غذايى كه آورده اى ببر.
مشهدى احمد پيش خودش فكر كرده كه ايشان حدس زده اند و مطابق واقع شده ، مى گويد يك روز مخصوصا غسل نكرده در حال جنابت آمدم درب دكان و غذاى بريانى حضور آقاى حاجى بردم ، ايشان مرا صدا كردند و در گوشم فرمودند نگفتم غسل نكرده درب دكان ميا! چرا اين طور كردى ؟ برو و غذا را هم ببر من نمى توانم اين غذا را بخورم .

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

اسلام با کسی شوخی ندارد حتی اگر 700 نفر باشند


محمد به فاتحان قمه بدست در کنار چاه لنا گفت :
این یهودیان خشم الله را دراورده اند و هیچ جوره به صراط المستقیم نایل نمی شوند و مغضوب الله هستند . همین الان الله به من گفت :
گردن مردان را از تیغ بگذران و زن و اموالشان مال سپاه فی سبیل الله است.
گودال عمیقی کنده شد و دسته دسته مردان بنی قریظه را اوردند و...
محمد گفت : من حال و حوصله ندارم ببینم کسی می تونه این 700 نفر یهود حربی را گردن بزنه .
در سپاه قمه باز الله همهمه شد . 
دراین میان ابوبکر گفت :
محال است این از یک تن برنیاید . 
عمر گفت :
من و ابوبکر و عثمان می توانیم گردن این حربیان را بزنیم
محمد گفت : حقا که شما لایق جانشینی من را ندارید . علی جان انجام این امر از شما برآید . حال بنگرید این فرزند خلف من چه می کند . علی جان شروع کن .
علی قمه اش را به نشانه ادب تکان داد و عرض ادبی به ساحت رسول اکرم کرد و با  آرامش مثال زدنی و با مهربانی گردن یهودیان معاند را از تیغ گذراند تا نشان دهد اسلام با کسی شوخی ندارد حتی اگر 700 نفر باشند .
علی با این حرکت نشان داد جانشین شایسته ولایق و برحق محمد فرستاده الله جبار است .


-----------------------

پس از محاصره بنی قریظه توسط اعراب مسلمان  بنی قریظه تسلیم مسلمانان شدند به شرط انکه مانند بنی نضیر تسلیم شوند  واموال و اسلحه یهودیان از ان مسلمانان باشد و خونهای یهودیان محفوظ بماند . ولی محمد پس از تسلیم یهیودیان اسیران را به بند کشید و زنها را در محلی جمع کرد و اموال جمع اوری شد .وسعد چنین نظر داد:
من در مورد اینان چنین حکم میکنم که مردان به تیغ کشته شوند و زنها و بچه ها و اموال انها تقسیم شود . 
که محمد پس از تامل و  امدن وحی گفت :
همان حکمی که دادی خدا بر فراز هفت اسمان حکم فرموده اند 
علی قمه کش به صرافت افتاد که می تواند یک تنه گردن 700 یهودی را بزند و دسته دسته می اوردند ولی گردن می زد .
در میان دختران بنی قریظه دختری بنام ریحانه بنت عمرو که پیامبر در جنگ عبایش را بروی این دختر زیبا انداخته بود سهم پیامبر شد و تا لحظه مرگ پیامبر در خانه اش و در ملک او بود .
محمد دستور داد اسیران زن و بچه به نجد فرستاده شوند و دربازار فروخته شوند و به جایشان اسلحه و اسب برای جنگ و راهزنی خریداری شود .

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

کتاب بسوی تمدن بزرگ



کتاب بسوی تمدن بزرگ

نویسنده محمدرضا شاه پهلوی 

این سومین کتاب پس  از ماموریت برای وطنم و انقلاب سفید محمدرضا شاه است که در سال 2536 شاهنشاهی  منتشر شده است
در قطع وزیری و جیبی توسط   مرکز پژوهش و نشر فرهنگ سیاسی  با همکاری کتابخانه پهلوی در چاپخانه ماز گرافیک چاپ رسیده است 

موضوع کتاب درباره ایران اینده است و در سه بخش تقسیم  شده است 

1- نگاهی به جهان امروز
2-ایران در عصر انقلاب 
3- در راه تمدن

در سر اغاز کتاب انگیزه از تالیف کتاب را چنین بر می شمارد :
انچه مرا بدین کار وامیدارد توجه این واقعیات است که هر فرد ایرانی برای ایفای رسالتی که در برابر کشور خود و درعین حال در برابر جامعه بشری به عهده دارد  میباید اشنایی همه جانبه با اصول و ضوابطی که جامعه امروز و فردای ایران و جهان بر پایه انها پی ریزی شده است داشته باشد .
ایرانی بودن یهنی پذیرش ازادانه رسالتی که تاریخ کهن این ملت و ارزشهای جاودانی مدنی و اخلاقی بر عهده فرد فرد مردم ایران نهاده است 

 فصل نگاهی به جهان امروز

در این فصل به موضوعات 
مسایل اساسی دنیای امروز 
بحران تمدن 
راه اینده  تقسیم میشود

وبه بررسی مقایسه دهه 1970 با پیش بینی های سال 2000 به بررسی چالشها و فرصتهای جهان دراینده پرداخته می شود و در اخر به بحران تمدن اشاره می شود
بیشتر مطالب این فصل با ارائه امارهای مختلف در زمینه های اقتصادی و پیش بینیهای صورت گرفته از سوی سازمان ملل برای سال 2000 نوشته شده است و جنبه های مثبت ومنفی توصیف شده است 
ارزوی محمدرضا شاه برای سال دوهزار :
دنیای ما دنیای مشارکت باشد و نه دنیایی درگیر اصطکاک باشد .اگر به تنش زدایی و همزیستی معتقد باشیم باید بپذیریم که جز یک جهان نمیتواند وجود داشته باشد . فوری ترین و مهمترین وظیفه چنین ئنیایی شتاب بخشیدن به عمران و سازندگی در سطح جهانی است ...جهان سال 2000 باید یک دنیای واحد باشد که زادگان بشر دران در چهارچوب یک مشارکت بین الملی با اطمینان و تفاهم در کنار هم زندگی کنند .


 فصل ایران در عصر انقلاب 

کشور ما بزرگترین ازمایش تاریخ خویش را در راه دستیابی به ((تمدن بزرگ )) اغاز کرده است 
در این فصل دوره قاجاریه و کودتای اسفند ماه 1299 رضا شاه  ونقش بنیانگذار ایران نوین و انقلاب سفید شاه وملت بررسی می شود تیتر برخی مطالب این فصل عبارتند از : 

ایران امروز 
اصلاحات ارضی 
منابع طبیعی 
امور کار وکارگری 
تعمیم دمکراسی 
اموزش 
بهداشت 
ابادانی ومسکن 
امورقضایی
انقلاب اداری 
بیمه همگانی 
حزب رستاخیز ملت ایران 
نفت
سیاست مستقل ملی

بیشتر مطالب این فصل با ارتباط با گذشته راه تعاملی برای اینده باز می کند و شامل  راهکارهای برای پیشرفت و رسیدن به تمدن بزرگ  است

 فصل درراه تمدن بزرگ 

در ابتدای این فصل امده است 
رسانیدن ملت ایران به دوران تمدن بزرگ بالاترین ارزوی من و رهبری کشورم در این راه اساسی ترین وظیفه ای است که بعنوان مسئول سرنوشت کشور برای خویش قایل هستم 
تمدن بزرگ یعنی چه ؟
یعنی تمدنی کهدران بهترین عناصر دانش و بینش بشری در راه تامین عالیترین سطح زندگی مادی و معنوی برای همه افراد جامعه بکار گرفته شده باشد . تمئنی که دران دستاوردهای بدیع علم و صنعت و تکنولوژی با ارزشهای عالی معنوی و با موازین پیشرفته عدالت اجتماعی در امیخته باشد ...
درراه نیل به این تمدن بزرگ وماباید براساس جهان بینی همیشگی ایرانی بهترین اجزا مدنیت و فرهنگ ملی خویش را با بهترین اجزا تمدن و فرهنگ جهانی در امیزیم 
تمدن ایرانی - که تمدن بزرگ ایران فردا کاملترین درخشش ان خواهد بود - جلوه کاملی از تمدن شکوهمند اریایی است که از هنگام پیدایش خود در صحنه تاریخ جهان تا به امروز پیوسته تمدنی زاینده و سرشار از زندگی و افرینندگی بوده است ...
تمدن اریایی تمدنی است که برپایه زندگی و افرینندگی بنیاد نهاد شده است . دراین تمدنروشنایی مظهر والای افرینش است . زیرا همه زیباییهای و نیروهای زاینده از ان سرچشمه می گیرد...
زیربنای تمدن بزرگ طبعا اصول انقلاب ایران خواهد بود ..
که خطوط کلی هریک موضاعات زیر شرح می دهد 
نظام سیاسی 
نظام اقتصادی 
نطام اجتماعی 
نظام اموزشی و فرهنگی

محمدرضا با اشاره معتقدات مذهبی جملاتی درپایان این فصل می اورد که برخلاف  مطالب عملی وناسیونالیستی  پیشین به اسلام میرسد :
ملت ما ازاین سعادت بزرگ بهره مند است که لوای مترقی ترین و عالیترین اصول مذهبی یعنی اصول ایین مقدس اسلام قرار دارد . این ایینی است که موازین و تعالیم عالیه ان کاملترین پیشرفتهای مادی و معنوی بشری را در بر می گیرد... 
ودر اخر به افراطیون و مرتجعان اسلامی اشاره می کند که راه تمدن بزرگ با انها جداست 

 در اخر کتاب ((پیام من به ملت ایران)) امده است

... انگیزه من چیزی جز کوشش در راه تامین حداکثر شکوه وسرفرازی کشورم و حداکثر نیک بختی و رفاه ملتم نیست و نمی تواند باشد سی هفت سال است که با همه توانایی خود دراین راه کوشیده ام و مسلما تا روزی که مشیت خداوندی ادامه این رسالت را به من محول فرموده باشد در همین راه خواهم کوشید ..و هیچ عاملی مگر نابودی کلی تمدن جهانی ملت ایران را از پیمودن ان باز نخواهد داشت .... 
جمله پایانی کتاب 
در این راه پرشکوه سرنوشت من تا اخرین روز ابقای رسالت خود پیشاپیش شما خواهم بود و بیگمان خداوند بزرگ همه مارا راهنمایی و پشتیبانی خواهد فرمود

دانلود کتاب بسوی تمدن بزرگ

در معرفی کتاب  بعدی  کتاب ولایت فقیه سید روح الله خمینی مورد بررسی قرار می گیرد که چند سال پیش از این کتاب در عراق نوشته شده است و مانند این کتاب پیش بینی اینده است  و سپس مشخص می شود مردم چرا از تمدن بزرگ فرار کردند و به سمت دامان ولی فقیه رفتند .

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 3)



ابرام در بیابان به هاجر گفت

خدا به من گفته که تو را اینجاها ول کنم و هیچی بهتون ندم حتی آب خوردن هم گفت بهت ندم .اولش که گفت تو و بچه را بکشم که من در خواب کلی گریه کردم تا اینکه گفت : باشه اونا را ببر تو بیابون ول کن . والا من هم دیگه نمی تونم براتون کاری بکنم .

هاجر گفت :

ولی ابرام چرا این کار را با من کردی منو بدبخت کردی تو نزدیک صد سالته من نه اینکه فکر کنی به خاطر پول وثروت با تو ازدواج کردم نه به خاطر خودت بوده که که ازدواج کردم . ولی این رسمش نیست ما را اینجا ول کنی .حالا ما تو این بیابون چیکار کنیم چی بخوریم . خدا عجب گذاشت تو سفرمون . من که ادم خوبی بودم . مگه من چه گناهی مرتکب شدم .والا خوبه این ابرام که امده منو حامله کرده و این بچه را پس انداخته من باید تاوان بدم 


ابرام گفت

من نمی تونم خواست خدا را نادیده بگیرم . حالا هم باید برم 
ابرام هنگام رفتن بوسه ای از اسماعیل گرفت و با وسیله نقلیه اش راه افتاد و به سمت خانه اش نزد دخترخاله اش سارا رهسپار شد . هاجر همینطور هاج واج نگاه می کرد .بعدهم نگاهی به اسمان انداخت و گفت

باشه اگر اینجوریه من هم دنبال خدای خودم میرم 

همینطور که روی زمین نشسته بود . به نظرش امد که ان سوی دره اب است .اسماعیل یک روزه بدجوری تشنه شده بود . هاجر ان سوی دره رفت . دید نخیر اب نیست .سپس برگشت طرف اسماعیل ولی باز به نظرش امد ان سوی دره اب است گامهایش را بلندتر برداشت ولی ابی درکار نبود برگشت سمت اسماعیل که بین دره بود . باز دوباره به نظرش امد که انسوی دره اب است . همینطور ادامه پیدا کرد تا اینکه  هفت هشت بار رفت و امد کرد و دفعه  هفتم هشتم بود که دید زیر پای اسماعیل کوچلو اب است.... 


ادامه دارد

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

خواستگاری از دختر 60 ماهه توسط خاتم مرسلین



ابوبکر گفت :
محمد جان هنوز 8 ساله نشده بذارید یه کم بزرگ بشه به روی چشم خودم می فرستم بیاد خونه ات .

محمد گفت :
ببین بوبکر تو باید از الله ات باشه که دختر بدی به رسول اکرم چه ارزشی بالاتر از این در راه الله است . من چند سال در ارزوی وصال محبوبم هستم . الانه چند ساله که داری منو سر می دونی . بهونه میاری که بچه است . کجاش بچه س .اندازه شتر ( کمل - ابل ) شده . وقتی 4 - 5 سالش بود امدم خواستگاری الان گوشتی شده برای خودش.
دوسال که تو مکه منتظرش بودم . دیگه طاقت ندارم .من که نبی الله هستم وضعم داره دگرگون میشه . ناسلامتی زن عقدی منه الان یک سال و نیمه که تو مدینه هستیم و وضع مالی ام از راهزنی  خیلی خوب شده  . 
3سال ونیمه که منتظر نکاح با عایشه جان هستم . من این چیزا سرم نمیشه بعد از این جنگ بدر که به یاری الله که وعده اش را داده پیروز شدیم باید عایشه  در منزل رسول الله باشه و گرنه به زور زنم را می برم .

.......

جنگ بدر همانطور که الله وعده کرده بود با پیروزی راهزنان مدینه به پایان رسید و محمد جنازه مثله شده  کافران حربی الله نشناس را که از کاروان زنی محمد به ستوه امده بودند را درچاهای بدر انداخت و به مدینه النبی بازگشت.
بوبکر تاکنون ندیده بود محمد این جوری دست وپای جنازه را ببره حساب کار دستش امد و در بدو ورود رسول الله به مدینه دختر 8 ساله اش را به خانه محمد برد و  به محمد پیشکش کرد .



شب زفاف محمد 54 ساله با عایشه 8 ساله به خوبی وخوشی برگزار شد .

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

مراسم خواستگاری با گواهی نامه ازدواج



امروز  رفته بودم خواستگاری پدر عروس گواهی نامه ازدواجم را داشت نگاه می کرد .من هم زیرکی داشتم دختره را دید می زدم که باباش گفت :
اینجا چی نوشته شما آلتتون وقتی بزرگ میشه نیم متر میشه . 

وقتی اینو گفت دختره یه لحظه جا خورد تصور اینکه نیم برایش سخت بود . پدره هم می ترسید که دخترش تلف بشه .
دیگه وقتی اینو خوند دیگه ما را تحویل نگرفت و صحبتها به حاشیه رفت . دراخر هم قرار شد من و دختره با هم یه گفتمان داشته باشیم .

دختره مدام به پاهام نگاه می کرد .دیگه طاقت نیاورد و گفت : این ماجرای نیم متر چیه ؟
امدم توضیح بدم که گفت : ببین من هم همچین بدم نمیاد ولی می ترسم بلا سرم بیاری .
گفتم : نه خانم این حرفها چیه . زمانیکه داشتند گواهی نامه صادر می کردند یه اشتباه کوچیک رخ داده است و گرنه 25 سانت هم نمیشه . میگی نه خودت ببین . بلاخره دختره راضی شد ما هم دراودیم نشان دادیم تا باورش بشه . 
بعد از اینکه دید بهونه اورد که کوچیکه .

گفتم امان از دست شما دخترا یا میگید بزرگه یا میگید کوچیکه ...

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 2 )


هاجر با لباس مندرسی پا به خانه ابراهیم گذاشت و به مال و منال ابراهیم فکر میکرد

همان شب ابراهیم با هاجر همبستر شد و همان جا بود که به خودش گفت :
- چرا زودتر از اینا این کار را نکردم

و اینگونه شد که با لذت وافر آن شب را گذراند
ابراهیم خدا را فراموش کرد و دیگر به وعده خدا را یاد نکرد و همینطور با هاجر و سارا روز گار میگذراند و بیشتر در لذات جنسی غرق می شد و خدا هم چیزی نمی گفت .
ابراهیم را در محل ابرام صدا می زدنند یعنی  حتی سارا هم او را ابرام صدا می زد.
روزهای خوش می گذشت تا اینکه بعد از نه ماه پسری از هاجر پدید امد که ابراهیم پس از مشورت با سارا نام او را اسماعیل نهادند .
همان روز که اسماعیل بدنیا ابراهیم کابوسی دید که خداوند ابراهیم را می لرزاند و می گفت :
- چرا با هاجر ازدواج کردی مگر من نگفته بودم که با سارا هم بچه دار میشوی چرا خلف  وعده کردی ؟!
من که به تو وعده اسحاق ( ایزاک) را داده بودم که  با این هاجر ازدواج کردی هیچی نگفتم حالا دیگه چرا بچه دار شدی  . من ناراحتم حالا هم باید این هاجر و اسماعیل را ببری تو بیابانهای دور دست ول کنی و بیایی . من هم اینجا زودتر کار می کنم تا تو از سارا یائسه بچه دار بشی .زودی می بریشون و زودم بر می گردی.

ابراهیم صبح از خوا ب بیدار شد  بدون آنکه ها بگه  دست هاجر و اسماعیل یک روزه را گرفت و سوار وسیله نقلیه ای کرد و رفتند تو یکی از این بیابانهای اطراف....

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 1)


سارا رو به ابراهیم کرد و گفت :
-من پیرتر از ان هستم که بچه دار شوم .بیا با این هاجر دختر کنیزمان ازدواج کن و از ان بچه دار شو 
ابرام با کراهتی ظاهری گفت :
- هرگز من به خدا امیدوارم که از تو بچه دار میشوم . بار هزارم است که میگویی با دختر بچه ای ازدواج کنم .من به روشنی در خواب دیدم که خداوند می فرمود که  سارا پسری خواهد زایید و نامش را ایزاک (اسحاق ) بگذار و بدان که او وارث توست و تمام سرزمین نیل تا فرات را بدو و فرزندانش می بخشم .
سارا با تروشرویی گفت :
- من این چیزا سرم نمیشه .من بسیار پیر شده ام .خودت هم داری صد ساله میشی . امشب با مادر هاجر صحبت کرده ام .هم هاجر وهم پدر ومادرش راضی هستند . امشب اخرین شبی است که یک زنه هستی فردا با هاجر ازدواج خواهی کرد .
ابراهیم ابتدا مقاومت کرد و سپس گفت :
-حال این چنین است باشد من هاجر را به زنی میگیرم.ولی بدان مورد غضب خداون واقع میشویم .
فردا صبح ابراهیم هاجر را به زنی گرفت و به اندرون اورد 
 هاجر دختر بچه سبزه رو و قدی کوتاه داشت ولی بیش از سنش نشان می داد .
ابراهیم هنگام ورود به اندرونی به هاجر گفت :
- من راضی به این کار نبودم خواست زنم سارا بود و همانا بدان که او بانوی اول خانه ام است . هرچه بگوید هامن کار کنم . من به خواست او با تو ازدواج کردم که ارزوی دیرینم بر اورده شود  ومن چه دار شوم . سارا به تو لطف نموده است که راضی شده تو همسر من باشی . بیا بریم تو !

کتاب چرا مسیحی نیستم


چرا مسیحی نیستم

مقالاتی چند راجع به مذهب و موضوعات مربوط به ان

از برتراند راسل

--------------------------------

این کتاب توسط پاول – ادوارد از مقالات وسخنرانی های راسل جمع اوری شده است
کتاب چرا مسیحی نیستم در ایران توسط س.الف .س . طاهری ترجمه و در انتشارات دریا در 368 صفحه و با بهای 14 تومان به چاپ رسیده است . وچند بار تجدید چاپ شده است و بعد از انقلاب اسلامی هیچگاه اجازه انتشار نیافته است .
---------------------------------
درباره نویسنده کتاب
برتراند ارتور ویلیام راسل در 18 مه 1872 بدنبا امد . درسال 1950 جایزه ادبی نوبل را گرفت . او پیرو مکتب نئورئالیسم بود که با مذهب ومتافیزیک مخالف است و دراستدالات خود روش ریاضی به کار می برد .و درسال 1970 درگذشت و طبق وصیت نامه اش جسد وی سوزانده شد .

----------------------------------

درمقدمه پاول – ادوارد به اهمیت کتاب و دیدگاه راسل اشاره می کند
درباره تفاوت جامعه انگلیس با امریکا در مقدمه پاول ادوارد امده است
...در کلیسا های انگلیس نیروی زیادی وجود دارد و تعلیمات دینی در مدارس دولتی قانونا تضمین شده است ولی خلق وخوی مردم طوری است که نسبت به عقاید دیگران بی اعتنا هستند و در زندگی عمومی کسی بیم ندارد عنوان کند لامذهب است ...

--------------------------

راسل در مقدمه کتاب نوشته است
...من فکر میکنم که تمام ادیان بزرگ جهان – بودائیسم هندوئیسم مسیحیت اسلام کمونیسم هم مضر و هم نادرست اند .از نظر منطقی واضح است که بیش از یکی از ادیان نمی تواند واقعیت داشته باشد در حالیکه هیچ یک از این ادیان با این نکته موافق نیستند ...
...مسله حقیقت مذهب یک امر است لیکن مسئله مفید بودن ان امر دیگری است ومن به شدت با این عقیده متقاعد هستم که مذاهب مضر میباشند و نیز معتقدم که حقیقتی ندارند...

-----------------

کتاب شامل 15 فصل است
برخی از فصلهای کتاب
فصل 1- چرا مسیحی نیستم
فصل 2- ایا مذهب کمک های مفیدی به تمدن نموده است
فصل 3- اعتقاد من به چیست
فصل 4- ایا بعد از مرگ زنده خواهیم شد
فصل 5- مذهب و علوم ماورا ء طبیعت
فصل 6- شک کنندگان مذاهب پروتستان و کاتولیک
......

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

کتاب زندگانی من

زندگانی من ( دوره کامل )


اثر احمد کسروی
این کتاب درسال 1323 توسط نویسنده چاپ شده است و تا پیش از انقلاب اسلامی چند بار تجدید چاپ شده است و بعد از انقلاب اسلامی هیچ گاه اجازه انتشار نداشته است .
کتاب زندگانی من توسط انتشارات بنیاد درتهران در 343 صفحه به همراه عکسهایی از نویسنده و کسان دیگر در قطع رقعی با بهای 350 ریال چند بار به چاپ رسیده است .
-------------------
کتاب به دو بخش کلی تقسیم می شود
بخش نخست از کودکی نویسنده تا سی سالگی را دربر می گیرد
وبخش دوم به خاطرات نویسنده در عدلیه تحت عنوان ( ده سال در عدلیه )
یکی از مهمترین بخشهای کتاب چگونگی ملا شدن و تغییر نگرش احمد کسروی به ملایی است که لباس ملایی را کنار می گذارد (چگونه از ملایی رهایی گردیدم )و مورد لعن ملاها قرار می گیرد و ازارهایی که از ملایان می بیند .
کسروی در کتاب زندگانی من به برخوردهای خود با ملاها اشاره میکند و چگونگی فراگیری دانشهای نوین و زبانهای که فرا گرفته است و به بحثهای خود با بهاییان و سفرهایی که به مناطق مختلف ایران و خارج داشته است و... می پردازد . سفر به خوزستان در زمان شیخ خزعل و علاقه اش به مشروطه را بیان میکند ....
در بخش دوم کتاب به 12 سالی که در عدلیه مشغول کار بوده است می پردازد و به احکامی که صادر کرده است و به حکمی که دربار را محکوم کرده است اشاره می شود و به چگونگی بیرون امدن از عدلیه پرداخته می شود .

در مقدمه کتاب امده است
به خوانندگان کتاب
من هرگز دوست نداشته بودم که مردی شناخته گردم و نامم به زبانها افتتد ولی چون خواه نا خواه افتاده بسیار بجا می بود که تاریخ زندگانیم را خودم بنویسم که نیاز نباشد دیگران بپرسند و بجویند و چیزهایی از راست و دورغ بدست اید.
احمد کسروی به دشمنانی که شایعه پخش می کنند اشاره میکند و همین طور به روزنامه ای مصری که ستایش مبالغه امیز از او میکند اشاره می کند ودلیل خود را از نگارش کتاب بیان حقیقت اعلام میکند.