۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 1)


سارا رو به ابراهیم کرد و گفت :
-من پیرتر از ان هستم که بچه دار شوم .بیا با این هاجر دختر کنیزمان ازدواج کن و از ان بچه دار شو 
ابرام با کراهتی ظاهری گفت :
- هرگز من به خدا امیدوارم که از تو بچه دار میشوم . بار هزارم است که میگویی با دختر بچه ای ازدواج کنم .من به روشنی در خواب دیدم که خداوند می فرمود که  سارا پسری خواهد زایید و نامش را ایزاک (اسحاق ) بگذار و بدان که او وارث توست و تمام سرزمین نیل تا فرات را بدو و فرزندانش می بخشم .
سارا با تروشرویی گفت :
- من این چیزا سرم نمیشه .من بسیار پیر شده ام .خودت هم داری صد ساله میشی . امشب با مادر هاجر صحبت کرده ام .هم هاجر وهم پدر ومادرش راضی هستند . امشب اخرین شبی است که یک زنه هستی فردا با هاجر ازدواج خواهی کرد .
ابراهیم ابتدا مقاومت کرد و سپس گفت :
-حال این چنین است باشد من هاجر را به زنی میگیرم.ولی بدان مورد غضب خداون واقع میشویم .
فردا صبح ابراهیم هاجر را به زنی گرفت و به اندرون اورد 
 هاجر دختر بچه سبزه رو و قدی کوتاه داشت ولی بیش از سنش نشان می داد .
ابراهیم هنگام ورود به اندرونی به هاجر گفت :
- من راضی به این کار نبودم خواست زنم سارا بود و همانا بدان که او بانوی اول خانه ام است . هرچه بگوید هامن کار کنم . من به خواست او با تو ازدواج کردم که ارزوی دیرینم بر اورده شود  ومن چه دار شوم . سارا به تو لطف نموده است که راضی شده تو همسر من باشی . بیا بریم تو !