۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 2 )


هاجر با لباس مندرسی پا به خانه ابراهیم گذاشت و به مال و منال ابراهیم فکر میکرد

همان شب ابراهیم با هاجر همبستر شد و همان جا بود که به خودش گفت :
- چرا زودتر از اینا این کار را نکردم

و اینگونه شد که با لذت وافر آن شب را گذراند
ابراهیم خدا را فراموش کرد و دیگر به وعده خدا را یاد نکرد و همینطور با هاجر و سارا روز گار میگذراند و بیشتر در لذات جنسی غرق می شد و خدا هم چیزی نمی گفت .
ابراهیم را در محل ابرام صدا می زدنند یعنی  حتی سارا هم او را ابرام صدا می زد.
روزهای خوش می گذشت تا اینکه بعد از نه ماه پسری از هاجر پدید امد که ابراهیم پس از مشورت با سارا نام او را اسماعیل نهادند .
همان روز که اسماعیل بدنیا ابراهیم کابوسی دید که خداوند ابراهیم را می لرزاند و می گفت :
- چرا با هاجر ازدواج کردی مگر من نگفته بودم که با سارا هم بچه دار میشوی چرا خلف  وعده کردی ؟!
من که به تو وعده اسحاق ( ایزاک) را داده بودم که  با این هاجر ازدواج کردی هیچی نگفتم حالا دیگه چرا بچه دار شدی  . من ناراحتم حالا هم باید این هاجر و اسماعیل را ببری تو بیابانهای دور دست ول کنی و بیایی . من هم اینجا زودتر کار می کنم تا تو از سارا یائسه بچه دار بشی .زودی می بریشون و زودم بر می گردی.

ابراهیم صبح از خوا ب بیدار شد  بدون آنکه ها بگه  دست هاجر و اسماعیل یک روزه را گرفت و سوار وسیله نقلیه ای کرد و رفتند تو یکی از این بیابانهای اطراف....