۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 4)



زیر پای اسماعیل خیس شده بود .کی اب پاشیده بود . شاید هم اسماعیل خودش را خیس کرده بود . اسماعیل را بلند کرد که پوشاکش را عوض کند که دریافت ان اب یک چشمه است . خدا دلش به رحم امده بود . خدا او را بخشیده بود . حالا شاید یک خدای دیگه بود . تا فکر کرد خدای دیگری این کار را کرده است و احساس کفر کرده است , خوابش برد چون خیلی خسته بود نا سلامتی هفت هشت بار دره را بالا پایین کرده بود .پس همان جا کنار چشمه خوابش برد . بعد هم در خواب نه خود خدا بلکه فرشته ای به خوابش امد چون خدا فقط با مردها صحبت می کند و گفت :

(خدا یکی است خدا بهش برخورده که گفتی میرم یه خدای دیگه پیدا می کنم برای همین دلش به حالت سوخته و برای اینکه نمیری تو واسماعیل را که از نظر خدا زنا زاده  است را بخشید و شما را زنده نگه می دارد . اینک از خواب برخیز و بدان که اسماعیل در قبیله ای که این اطراف است پرورش خواهد یافت ولی نه اینکه فکر کنی پیامبر خواهد شد نه ولی بلاخره قومی فامیلی بهم میزنه . بگذریم حالا بلند شو و به مردم دهکده داستان ابراهیم واسماعیل و به خصوص چشمه را بگو .)

در این هنگام فرشته غیب شد و هاجر از خواب بیدار شد و به سمت قبیله حرکت کرد و همینطور که می رفت اب چشمه بدنبالش می امد . نزدیک قبیله  که رسیدند مردم به پیشواز امدند و اب چشمه و پسر را به فال نیک گرفتند و از ان مادر و پسر به احترام یاد کردند و همانطور اسماعیل را به عنوان قدیس پذیرفتند و انها را مسکن دادند و از اب چشمه بهره بردند و در دراز مدت انجا اباد شد و همینطور بانی ان عزیزتر