این نوشته برای ادمهای زیر 18 سال مناسب نیست . لطفا این نوشته را در سایت دیگری منتشر نکنید
ساعت 15 روز 15 خرداد - داخلی بیت
سید علی خسته و کوفته از مرقد امام راحل به بیت مراجعه کرد. یکی از زنها که در صف سوم نشسته بود دل سید علی را برده بود محافظ ها فرصت ندادند با دختر جوان بسیجی دیدار کند. سید علی در اندرکف دختر بسیجی به اتاق وارد شد . خجسته از صبح که بیدار شده بود شهوتش بالا زده بود . سید علی هم از صبح زود رفته بود مرقد امام برای سخنرانی سالگرد مرگ سید روح الله خمینی . خجسته در نبود سید علی هرچی با پاسداراهای محافظ بیت عشق بازی کرده بود ارضا نمی شد . سید علی با اینکه متوجه خیانت خجسته بود ولی به روی خودش نمی اورد .
خجسته در مطبخ بیت مشغول بازی با پاسداریکم اشپز مخصوص سید علی بود که خبر دادند حضرت اقا امده . خجسته چادرش را روی سرش انداخت و به سمت اتاق حضرت اقا رفت . در راه باز کرد که سید علی پرید خجسته را با یک دست بغل کرد و فشار داد . خجسته هم که منتظر بود خودش را بر سید علی عرضه کرد .هر دو شهوت زده بودند .
سید علی چادر را با دست سالمش محکم دور بدن خجسته پیچید و گفت « جنده خانم با این چادر چقدر سکسی شده ی ورپریده شلیته »
خجسته هم سعی می کرد دست را از زیر چادر دربیاره گفت : « خــ.ره چیه میخوای چادر را جر بدی یا منو ..»
سید علی خجسته را حسابی چادر پیچ کرد و روی زمین انداخت .و روی خجسته افتاد .خجسته دستش را از چادر بیرون اورد و سخت سید علی را در اغوش گرفت . سید علی گفت یکم تنوع هم خوبه . چادر خجسته را روی خودش کشید و گفت : «کلاغ سیاه همچین جرواجرت کنم که تا روز قیامت یادت بمونه » خجسته گفت : « هسته خرما را میگی »
بعد از کمی فشار دادن همدیگه ,خجسته قباده سید علی را دراورد وسید علی با یک دستش سعی می کرد دامن خجسته را پایین بکشه . هر دو تقریبا اماده شده بودند تا عملیات 15 خرداد خونین را به یاد 25 خرداد 1342 اغاز کنند . سید علی گفت « سید هندی کجایی 15 خردادت به گاه رفت » خجسته گفت : « خـــ.ره چرا شل شدی » در همین لحظه خجسته هم یه دفعه شوکه شد » خود خمینی بود . نزدیکتر شد و گفت : « مرتیکه مزخرف من اینجا هستم بلند شو تا یادت بدم چه جوری 15 خرداد خونین شد... »
---------
سید علی وحشت زده از خواب بعد ظهر روز تعطیل 15 خرداد بیدار شد و به خجسته که داشت عبای سید علی را که وصله می زد گفت : « ضعیفه با امام روهم ریختی برو چادرت را سر کن » خجسته چادرش را از روی طاقچه برداشت و متعجبانه سرش کرد . سید علی گفت : « کلاغ سیاه بیا اینجا » خجسته نزدیکتر رفت که یه دفعه سید علی خجسته را با دست سالمش به سمت خودش کشید و فریاد زد: ـ« قیام پانزده خرداد خونین »
طنز / یک داستان سکسی