۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

گریز از توهم تاریکی در جزیره شبانه



سکوت وهمناکی بر فضای سنگین دخمه چیره شده بود. جلوتر رفت. دریچه ای را باز کرد و وارد دالانی شد, با اینکه هوا تاریک شده بود ولی هنوز چشمش اشیا را می دید. ناگهان صدایی توجهش راجلب کرد. در سوسوی تاریکی بدنبال صاحب صدا بود. پایش به چیزی گیر کرد و روی زمین افتاد. خودش را به زحمت بلند کرد ولی پایش درد می کرد. لنگ لنگان در تاریکی گام بر می داشت. می دانست اگر حرفی بزند کارش تمام می شود. فایده نداشت هوا تاریک شده بود و پیشروی سخت شده بود. صدا بار دیگر به گوش رسید. این بار پژواک صدا هم به گوش می رسید. مسیر را گم کرده بود. سعی می کرد به دیوار نزدیک شود. هرچه تقلا می کرد بی فایده بود. سرگردان شد بود. صدا نزدیکتر شده بود. چشمهایش چیزی جز تاریک نمی دید. نه کبریتی داشت و نه چراغی , از سر درماندگی بروری زمین نشست وخود را اماده مرگ کرد. به خودش می گفت : «لعنت بر این زندگی ببین تو چه مخمصه ای گرفتار شدم . شاید بهتر بود به حرفهایش گوش نمی دادم. اگر از این جا بیرون برم ...» 
-( البته اگر از اینجا بیرون بری ) بار دیگر در گوشش صدایی امد -( البته اگر از این جا بیرون بری )
 وحشت کرده بود. حتی فکرش را می خواند. خواست بگوید کی هستی ولی اگر حرفی بزند کارش تمام است. در ذهنش گفت : « توکی هستی » ولی صدایی نیامد. به خودش گفت : « خیالاتی شدم کسی اینجانیست » بار دیگر صدا امد خیالاتی نشده ای من اینجا هستم .
چند ساعتی در تاریکی به سر برده بود. تحملش طاق شده بود و به خودش گفت : « خسته ام راهی برای خلاص از این وضعیت وجود دارد هرچه در دل دارم بر زبان میارم » صدا امد سکوت کن وگرنه کشته میشوی.
به خودش گفت : من دیگر طاقت ندارم  تا ساعاتی دیگر از تشنگی خواهم مرد فریاد زد : توکی هستی !
از رختخواب بلند شد و جرعه ای اب نوشید و سپس دراز کشید بار دیگر به خودش گفت : گریزی از توهم شبانه نیست/

یک داستان / نوشته داریوش اریایی