۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

ماجرهای محمد و خدیچه ( محمد رسول الله می شود )


محمد چند سالی بود که از پول باد اورده ای که از ازدواج با خدیجه نصیبش شده بود خوش می گذراند. محمد به سفرهای تفریحی می رفت و مخ تمام کشیشهای مسیحی و خام خام های یهودی را زده بود.
محمد سرانجام با کوله باری از تجربه  در سن چهل سالگی در شهر مکه بازنشسته شد. خدیجه خوش نداشت هر روز روی محمد را ببینه برای همین محمد را از خانه بیرون می کرد. محمد هم نمی تونست حرفی بزنه  برای همین مجبور میشد در غار حرا در دامنه کوه ایامش را سپری کند.
 خدیجه برای سرکشی از وضعیت محمد که دست از پا خطا نکرده باشد و زن دیگری اختیار نکرده باشد به غار حرا رفت . خدیجه وقتی دید محمد مشروب خورده  , موقعیت را مناسب دید پشت سنگی قایم شد  و صدایش را تغییر داد و گفت :
« من جبرییل هستم  ای محمد بخوان بنام الله , از امروز تو  رسول الله هستی و برو به خدیجه بگو پیامبر شدی »
محمد توهم زده سخنان خدیجه را باور کرد و فکر کرد جبرییل از طرف الله برایش پیام اورده است. خدیجه بعد از اینکه سر به سر محمد گذاشت به منزل برگشت و منتظر محمد شد. 
 محمد بعد از چند ساعت از غار پایین امد و به سمت خانه خدیجه حرکت کرد . محمد وارد منزل شد و به خدیجه که با علی ابن ابی طالب مشغول بازی یود به سخن پرداخت . 
محمد گفت : « خدیج من رسول الله شدم . یه فرشته خوشگل امد گفت ممد تو از این به بعد رسول الله هستی و برو به خدیجه بگو »
خدیجه  یه دفعه زد  زیر خنده گفت : « ممد تو دیگه کی هستی احمق جون فرشته کیلویی چنده. من امده بودم سر به سرت بذارم .الله و رسول هم کشکه » 
محمد ول کن نبود و می گفت : «خدیج جون دروغ نمی گم , من با چشمهای خودم فرشته را دیدم من رسول الله هستم. میخوام دین جدید بیارم. حالا هم با علی پشت سر من وایستید تا نماز بخونیم »
 خدیجه هر چی می گفت بی ثمر بود . محمد قضیه را جدی گرفته بود و فکر می کرد الله  جبرییل را فرستاده و پیامبرش کرده . 
خدیجه هم که حوصله اش سر رفته بود قبول کرد که محمد رسول الله است و اینجوری شد که الکی الکی محمد رسول الله شد.