خودش بود . بعد از این همه وقت جای باتوم ولگدهایی که به من زده بود سراغم امد . بی پدر جلوی چشمم بود . فراموش نمی کنم از سر کار بر می گشتم , سیل جمعیت تو خیابان انقلاب – آزادی بود از قسمت مسیر ویژه اتوبوس به جای اتوبوس فقط گله های موتور سوار نیروی انتظامی و لباس شخصی رد می شد . مسیر وِیژه بسته شده بود و بیشتر مسافران پیاده شدند , اتوبوس از میدان انقلاب جلوتر نرفت و بعد از توقف طولانی مسیرش را به سمت خیابان کارگر عوض کرد .
چیزی که دیده می شد رنگ سبز بود , هر لحظه بر جمعیت افزوده می شد . مسیر ویژه هم به تصرف جمعیت سبز درامد . رسیده بودم سر نواب , موتور سوارها از خیابانهای فرعی تردد می کردند , جمعیت خیلی ارام بود , انگار فقط دنبال رایی بودند که به موسوی داده بودند هدفی جز بازپس گیری رای نداشتند .
الان که فکر می کنم انگار که رای شون را پس می گرفتند همه چیز حل میشد , دیگه نه از زندانی سیاسی خبری میشد نه از اعدامهای فله ای , نه فساد باقی میماند . نه روزنامه ای تعطیل می شد نه بازداشتی صورت می گرفت وضع اقتصادی روبه راه میشد یا اینکه ایران میشد گلستان , ازادی بیان تضمین میشد ....
هیجان زده بودم , جمعیتی که با سکوت دنبال بازپس گیری رای بود سر رودکی – خوش به سیلی خروشان شعار دهنده تبدیل شد . جمعیت کیپ شده بود , با اینک خورشید در حال غروب بود ولی سیاهی جای رنگ سبز را گرفته بود , لباس شخصی ها توانستند بین جمعیت شکاف ایجاد کنند . حالا نوبت مزدوران بسیجی بود که با باتوم رای های جمعیت متفرق شده در خیابان رودکی را پس بدهند . صفیر شلیک در هم همه مرگ بر دیکتاتور راه باز می کرد و نوید گلوله خوردن یک سبز را می داد . صورت دراز و ته ریشی داشت . شلوار پارچه ای و پیراهن ابی و جلیقه ای نظامی برتن داشت . با ضربه باتومش نقش بر زمین شدم . مزدور بسیجی , با لگد چند بار به بدنم کوبید . اره خودش بود مزدوری که مردم را سرکوب کرده بود در برابر چشمانم بود . به چهره منحوسش خیره شده بودم . نفرت سرپا وجودم را فرا گرفته بود ولی بسیجی متوجه من نبود .
بلیط هواپیما را محکم فشردم و از اژانس هواپیمایی بیرون امدم .
بسیجی بلیط سوریه گرفته بود . به زیارت حضرت زینب می رفت تا گناهنانش امرزیده شود . البته که در جمهوری اسلامی ایران کتک زدن و تجاوز کردن به مردم جز اعمال خیر محسوب می شود و پاداش اخروی و دنیوی هم دارد .