۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

علی بن ابی طالب با کنیز فاطمه جماع می کرد و فاطمه بر اثر فشار الت نرینه علی درگذشت


علی بن ابی طالب و فاطمه 9 ساله در شب زفاف

 علی بعد از خوردن رطب باغ فدک , کنیز فاطمه را که محمد به دخترش بخشیده بود را صدا کرد  و به کنیز گفت :  «مقدمات همبستری را فراهم کن . »کنیزک مشغول کار شد . علی گفت :  «بسیار خب .»
 علی با ذکر «یا الله » کنیز را در بستر کشید و مشغول جماع با کنیز فاطمه بود که صاحب کنیز زهرای مرضیه سر رسید . فاطمه در اواخر عمر کوتاهش نمی توانست  خواسته های جنسی شوهرش را براورده سازد  و راضی بود کنیزش  در اغوش علی قرار گیرد . فاطمه نیز لخت شد و به کمک  کنیزش در ارضای علی بن ابی طالب شتافت . ولی تن بیمار فاطمه که عمر (لعنت الله )با لگدی بر کمرش کوبیده بود مانع می شد .فاطمه از اینکه نمی توانست انطور که باید به شوهرش سرویس بدهد و علی را راضی کند غمگین و غصه دار بود . فاطمه از علی خواست با وی نیز جماع کند . علی محذورات فاطمه را درک می کرد ولی چهره خواستنی فاطمه و خواهش های فاطمه برعلی اثر کرد و از روی کنیز بلند شد و به جماع با فاطمه پرداخت  . با وارد شدن الت نرینه  علی  , فاطمه (س) به شهادت رسید و علی از شرم مردم شبانه فاطمه را در قبرستان بقیع به خاک سپرد . که با مخالفت ابوبکر صدیق و عمر فاروق مواجهه شد که چرا دخت نبی اکرم (ص) را شبانه بدون انکه مردم اگاه شوند و نماز میت بر جناطه دختر رسول بخوانند دفن کرده است و این عمل را نکوهش کردند . 
_________________ 

علی چه در طول حیات فاطمه که زیر فشار  آلت رجولیت علی در گشذت و چه بعد از مرگ فاطمه  با کنیز فاطمه جماع می کرد .فاطمه بنت محمد رسول الله در سن 9 سالگی به نکاح علی بن ابیطالب درامد  و در سن 18 سالگی بر اثر فشار جنسی علی بن ابی طالب کشته شد .
 علی به محض اینکه فاطمه شهید شد به فاصله چند روز ابتدا  خواهر زاده فاطمه  را به عقد خود دراورد و سپس مشغول خریداری کنیز شد و سیره نبوی را الگو قرار داد  و هر روز زنان بیشتری  را در کابین خود قرار می داد  و دهها فرزند ماحصل هم خوابگی  علی ابن ابی طالب با کنیزان و زنانش است
.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

چرا حسین بن علی عجم کش بین عجمیان عزیز و دردانه می شود و به امامی نایل می شود


حسین بن علی مردی از تبار قریش و تازیان است که از حمله اعراب به ایران حمایت کرده است و غنایم زیادی  از ایران بدست اورده است .
 حسین بن علی برای دست گرفتن قدرت ناتوان بود و در سال 61 هجری قمری توسط سپاه یزید در کربلا کشته شد .

 در دوره صفویه حسین بن علی تبدیل به امام حسین شد


 در نهادینه سازی تفکر شیعه در ایران  شاهان صفوی بدنبال ایدئولوژی خاصی از اسلام بودند تا در برابر ترکان عثمانی سنی مذهب  در ایران پیاده کنند .
 در همین دوره است که از جبل عامل لبنان علمای قرمطی مسلک نظیر شیخ بهایی برای بسط و گسترش ایدئولوژی شیعه به ایران می ایند و با حمایت دربار صفوی مذهب جعلی شیعه مذهب رسمی حکومت می شود  و خرافات شیعی مذهب رسمی ایران تا به امروز می شود .
 بامقدس شدن  علی بن ابی طالب و فرزندانش  بین ایرانیان برای خلق حماسه حسین احیاگر دین محمد بن عبدالله می شود و عاشوراو محرم وصفر ماه عزای ایرانیان می شود . بیرق سیاه شکل می گیرد و هیئتهای عزاداری با پول حکومت صفوی  برپا می شود و  حسین هر سال زنده  و شهید می شود .
 با پرداخت پول بین شاعران دوره صفویه  اشعار سراسر مدح پیرامون خریت حسین در جریان عاشورا سروده می شود .
این چنین می شود  که حسین بن علی عجم کش بین عجمیان عزیز و دردانه و امام حسین (ع) می شود .
 امام حسین مردی شهوات ران بود ککه در سن 60 سالگی سودای حکومت بر سر می راند و برای کسب  قدرت و گرفتن دارالماره  علیه امیرالمومنین خلیفه یزیدبن معاویه ولی امر اعراب و مسلمین جهان  خروج کرد و  در ادامه براندازی با بی اعتنایی اعراب مواجه شد و در صحرای کربلا کشته شد ولی علمای دجال صفت  دربار صفوی با برجسه کردن و خلق حماسه امام حسین را برای مردم  تراشیدند .

 لعنت برعلی و آل علی
 ننگ بر اسلام
 نابودباد دین اهریمنی محمد بن عبدالله

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

سینه زنان حرم هور هوری آبگوشت تمام شد


به سلامتی این عاشورا و امام حسین کشی هم با ابگوشت خوری سینه زنان حسینی تمام شد و رفت تا سال بعد که دسته های سینه زنی و قیمه خوری به راه بیفته .
_____________
سینه زنان حرم هور هوری ابگوشت تمام شد . 
همه رفتند خونه .
 حالا بشین زاری کن .
 الاغ سواری کن .
 الاغ ما پیره دنده عقبم میره .
__________
کل العرض عاشورا و کل الایران تعطیلات

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

اسم کامل کتاب قران چیست و چه کسی قران را نوشته است ؟



اسامی قران و نویسندگان قران :


 1-« قران رحیم الله  »نوشته اقا رحیم 

2- «قران مجید الله »نوشته اقا مجید 

3- «قران کریم الله »نوشته اقا کریم 

4-« قران کلام الله» نوشته اقا کلام 

5- «قران محمد رسول الله » تالیف محمد فرستاده الله 

6- «قران سلمان الله» نوشته سلمان فارسی 

7-« قران رسول  الله »فرستاده شده از عرش کبریا


8- « قران الله » نوشته خود الله 

9- «قران محمد سلمان » تالیف مشترک سلمان ومحمد

10 - « قران عثمان» گرداوری شده توسط عثمان 

اسامی دیگری نیز مانند فرقان- نجات - مکتوب - لوح المحفوظ -  دهها اسم دیگر نیز برای قران امده است .

 

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

امامی که در طول حیاتش توان سخن گفتن به زبان پارسی را ندارد , چگونه می تواند بعد از مرگ زبان پارسی را بفهمد


امامان شیعه نمی توانند درخواست و دعا به زبان پارسی را درک کنند و بفهمنند و پاسخ بدهند.
 هیچ یک از امامان شیعه در طول حیاتشان به جز زبان عربی نمی توانستند به زبان دیگری سخن بگویند . امامان بزرگوار شیعه  حتی زنان و دختران ایرانی پارسی زبان را که از بازار می خریدند و یا به غنیمت می گرفتند را مجبور می کردند زبان عربی فرا بگیرند و به زبان عربی تکلم کنندو از پارسی سخن گفتن نهی می کردند.
پس چطور ممکن است امامی که زبان پارسی بلد نبوده  بعد از مرگ بتواند زبان پارسی فرا بگیرد و دعا و خواسته های مریدانشان را به زبان پارسی درک کنند و براورده کنند . 
 لذا برای اینکه امامان شیعه دعاها را اجابت کنند  باید و فقط به زبان فصیح عربی بیان کرد چرا که زبان پارسی برای امامان شیعه گنگ ونامفهوم است . 
شایان ذکر است طبق روایات صحیح  امامان معصوم شیعه  توانسته اند به زبان اهو -تمساح- ماهی -شیر و جانداران دیگر تکلم کنند .

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

آیا الله قادر به درک زبان پارسی و شش هزار زبان زنده شناخته شده دیگر است ؟


الله تنها به زبان  عربی تسلط دارد  و از درک زبان های دیگر مانند پارسی و زبان های دیگر  نظیر زبانه ای زیر عاجز و ناتوان است و تنها می تواند به زبان عربی را درک کند . الله  قادر نیست دعا  و نیایش به زبان  پارسی و زبانه های زیر را درک کند . پس اسلام دینی برای عرب زبانان است . و الله از درک شش هزار زبان زنده دنیا عاجز است ./

ليتوانيايی- لینگالا- مائوری- ماراثی- مالاگاسی- مالايالامی- مالايی- مالتی- مجاری- مغولی- مقدونيه اي- مولداويايي- نپا لی- نروژی- ولزی- وولوف- ويتنامی- هکر- هلندی- هندی- هوسا- یوروبا- يونانی- فرانسوی- فرانسوی- فريسی- فنلاندی- قرقیزستانی-- قره طاغی- قزاقي- کاتالاتی- كامبوجي- کاناده‌ای- کرئول مائوری- کرئول هائیتی- کردی- کرواتی- کره‌ای- کلينگايي- کنیارواندا- كوئچوا- كورسيكي- گا ليکيائی- گاليک اسکاتلندی- گجراتي- گرجی- لاتين- لتونيايی- لوثین- لوگاندا- لهستانی- تيگرينيايي- جاوه ای- جزاير فارو- چک- چينی (ساده‌شده)- چينی (سنتی)- خوزا- دانمارکی- روسی- رومانيايی- روندی- زبان سویسی- زبان گراتی-زبان سرخپوستان امریکای جنوبی- زبان هاوایی- زولو- ژاپنی- سسوتا - زبان غیررسمی که در افریقای جنوبی صحبت میشود- سندی- سواحيلی- سوئدی- سوداني- سومالیایی- سينهالي- شونا- صربستانی-کروات- صربی- عبری- ايرلندی- ايسلندی- ایگبو- ايگوری- اينترلينگوايی- باسکی- برتون- برکی، برکی، برکی!- بلاروسي- بلغاری- بنگالی- بوسنیایی- بيهاری- پارسی- پرتغالي- پرتغالي (برزيل)- پشتو- پنجابی- تاتار- تاجیک- تاگالگی- تاميلی- تايلندی- ترکمن - زبان ترکمنی- ترکی استانبولی- تلوگويی- توای- تونگا- -Chichewa -Luo -Pirate -Runyakitara -Setswana Spanish (Latin American)- آذرباﻳﺠﺎﻧﻰ (ترکی)- آفريقايي- آکان- آلبانيايي- آلمانی- اردو- ارمني- ازبکی- اسپانيايی- اسپرانتو- استونيايی- اسلواکی- اسلونیائي- اکراينی- المرفاد- امهری- اندونزيايی- انگلیسی- اورومو- اوریسایی- ايتاليايی- ايديش- و ..... و ... شش هزار زبان زنده  دیگر جهان


۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

وقتی دایی جان ناپلئون مراسم عزاداری وسینه زنی برای شهادت جعلی مسلم ابن عقیل و دو طفلان مسلم برگزار کرد

یکی  از بخش های کتاب دایی جان ناپلون اثر ایرج پزشکزاد مربوط به ماجرایی است که اقاجان تصمیم می گیرد میهمانی مفصلی تدارک ببیند و اهل فامیل را دعوت کند تا جریان  امدن دزد به خانه  دایی جان  و ترسیدن  وی  را برای میهمانان تعریف کند و و ابروی دایی جان را جلوی فامیل ببرد . برای همین عصر یک روز معمولی   فامیل و اشنایان را به میهمانی دعوت کرد که  ادامه ماجرا به صورت خلاصه در زیر امده است :

حدود ساعت پنج بعد از ظهر  صحنه بازی اقاجان امده شده بود مخده ها ی متعدد کنار درختها  روی قالیها قرار گرفته بود  در یک گوشه چند بطری مشروب الکلی در تشت زیر گونی در حال خنک شدن بود .
در همین حال مش قاسم و ننه بلقیس نیز کار فرش کردن محوطه جلوی منزل دایی جان را به پایان رساندند و مش قاسم از نردبان بالارفت و بیرق سه گوش سیاهی را که معمولا دایی جان در شبهای روضه خوانی بالای در باغ میزد به بالای در نصب کرد .
پرسیدم مش قاسم چرا بیرق سیاه زدید
گفت : «والله بابام جان امشب روضه داریم  برنامه مفصلی داریم هفت هشت تا واعظ منبر  می روند  یک دسته سینه زن هم می ایند سینه بزنند » .
-» گفتم « مگه امشب چه شبی است
- گفت:«چه طور نمی دانی بابام جان  امشب شب شهادت حضرت مسلم ابن عقیل است ! میگی نه از اقای سید ابوالقاسم بپرس
که ناگهان اقاجان سر رسید و گفت : «امشب بابات مرده که بیرق سیاه زدی ؟»
مش قاسم با ارامش همیشگی از بالای نردبان گفت : «کاشکی بابای خدا بیامرز ما در یک همچه شب عزیزی مرده بود  امشب شهادت حضرت مسلم بن عقیله
- اقاجان گفت :«حضرت مسلم بن عقیل به کمر تو و کمر اربابت و هرچه دورغگو است بزند !... لابد اربابت از ترس دزد غش کرده بود جبرییل بهش نازل شده خبر داده که امشب شب شهادت ( این  یارو )مسلم بن عقیله ؟
- مش قاسم گفت : «والله دورغ چرا تا قبر چهار انگشت ... از اقای اسید ابوالقاسم بپرسید
اقاجان از فرط خشم می لرزید  و فریاد می زد : «من بلایی سر تو و اربابت و آسید ابوالقاسم بیاورم که دو طفلان مسلم به حالتان گریه کنند
اقاجان  به خانه برگشت و به مادرم جریان را گفت
مادرم گفت: «ول کن . ان طرف باغ روضه خوانی و سینه زنی ..این طرف ساز و مطرب .. کی جرات می کند تو مجلس بنشیند .سینه زنان تکه تکه تان می کنند .
اقاجان گفت :« می دانم موضوع شهادت مسلم ابن عقیل را جعل کرده است
مادرم گفت : «شما می دانید ولی مردم (کله خر ) نمی دانند  سینه زنان که نمی دانند ...( کله خرها ) بچه ها را تکه تکه می کنند
سرانجام اقاجان نقشه دیگری کشید و به مش قاسم گفت :« الهی قربون مصیبتش بریم  الهی قربون اون مظلومیتش بریم که بی پدرها  چه جوری  سرش را از بدن جدا کردند  ». اقاجا با تاثر مصنوعی اضافه کرد : « بهرحال شب عزیزی است من میهمانی را بهم زدم که بیام روضه اقا
مش قاسم گفت : «بله شما هم بیایید ثواب داره .
بعد از رفتن اقاجان مش قاسم به من گفت :« اقا با اقای اسید ابوالقاسم قراش را گذاشته که اگر اقات امد نگذارد حرف بزنه !
بلاخره مجلس عزاداری و سینه زنی دایی جان ناپلئون برای سالگرد دورغین شهادت مسلم بن عقیل برگزار شد .
اقاجان کنار عمو اسدالله نشست و در حین روضه خوانی گفت : «بعله دیشب جای شما خالی بود والله ماجرایی داشتیم ...
که ناگهان دایی جان به اسید ابوالقاسم اشاره کرد و اسید ابوالقاسم  بلند گفت :« اقاجان شب عزیزی است ذل به روضه بدهید .
هربار که اقاجان می خواست صحبت کند سید ابوالقاسم اجازه نمی داد و. دراخر هم سینه زنان را اماده کرد و دم زد : «.. دوطفلان غریبش  ...دو طفلان غریبش ...
سینه زنا در حالیکه به شدت به سینه های لخت خود می کوبیدند و با حرارت روضه می خواندند.
ناگهان آسید ابوالقاسم  به سمت اقاجان که سینه نمی زد امد که متوجه نگاه چپ چپ سینه زنان بازارچه قرار داشت و گفت : « اقا جان اگر شریک عزا نیستید ... اگر مذهب دیگری دارید .... اگر با اهل بیت خصومتی دارید  بروید خانه تان بروید بروید منزلتان  بروید به مذهب خودتان .»
اقاجان از فرط خشم از حالت عدای خارج شده بود ولی از نگاه غضب الود سینه زنان ملتف شد و بلند شد و سینه زنان به سمت خانه رفت
سینه زنان ( کله خر )  بعد از چند دور گشتن بدور باغ از در بیرون رفتند و مهمانها سر جای خود نشستند

 
این هم ماجرای روضه خوانی و سینه زنی  شب شهادت خیالی مسلم بن عقیل دایی جان ناپلئون .

فصل بعدی کتاب دربراه بریدن سنبل دوستعلی خره توسط عزیز السلطنه است که بسیار خنده دار است

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

محمد جیرجیرک , با ازدواج با دختر حاکم , همه قورباغه های نی زار را مسلمان کرد



نی زار در صدای جیرجیرکها و غوکها غرق شده بود . تا دمدمه های سحر آوای غوکها محو شده بود و تنها جیرجیرکها مشغول جیرجیر کردن بودند . 
جیرجیرک مسلمان اخرین جیر  را با  « الله اکبر»  همراه با بالا امدن خورشید می کشید . 
 محمد جیرجیرک از وقتی به اسم مشرف شده بود  بعد از اقامه نماز شب تا بامداد مشغول کام جوی حلال  از کنیزانش بود . 
محمد جیرجیرک تا اقامه  نماز ظهر می خوابید و بعد از تناول برگ سبز نی ها گشتی در برکه می زد و موجودات را بع دین حنیف اسلام دعوت می کرد و بیشتر بدنبال جانوران دختر می گشت و اسلام را برانها عرضه می کرد . 
در یکی از روزها عصر هنگام دختر حاکم قورباغه ها را برروی برگ نیلوفر ابی دید  به سراغش رفت و اسلام عزیز را بر حاکمزاده غور عرضه کرد و از مزایا و محاسن اسلام گفت و از عدالت اسلام و برابری زن و مرد در اسلام گفت  و ساعتها از اسلام جیر جیر کرد تا حاکمزاده خانم غور شیفته و واله اسلام شد . 
 محمد جیرجیرک  همان لحظه با جاری کردن صیغه , حاکمزاده غور را به نکاح خود دراورد . دو قورباغه که شاهد ماجرا و این نکاح فرخنده بودند سریع به غور حاکم  خبر دادند . 
 غور حاکم  ناراحت و عصبانی به سمت خانه محمد جیرجیرک  رفت و به سربازانش دستور داد سر از تن محمد جیرجیرک جدا کنند که با مخالفت حاکمزاده خانم غور مواجه شد و به گریه افتاد و از علاقه اش به  اسلام راستین گفت که با رضای خودش به نکاح محمد جیرجیرک درامده است و اسم خود را به فاطمه تغییر داده است  . 
غور حاکم بسیار متعجب شده بود  محمد جیرجیرک را به مقر حکومت اورد و از اسلام جویا شد و به فضل الهی بعد از نیم ساعت علاقه مند به اسلام شد و اسلام اورد و دستور داد همه قورباغه ها اسلام بیاورند . 
 اینگونه شد که محمد جیرجیرک با ازدواج با دخرت حاکم همه قورباغه ها را مسلمان کرد .

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

ماجراهای محمد و خدیجه ( نکاح محمد با خدیجه )



ماجراهای محمد – خدیجه  ( این قسمت نکاح محمد با خدیجه )

محمد پس از بازرگانی موفق که توانسته  بود بناجیل هندی ار به بازرگان یهودی در شام بیندازد به مکه بازگشت . خدیجه برای دیدار با  محمد لحظه شماری می کرد . خدیجه 40 ساله از اینکه جوان پر شروشوری چون محمد را پیدا کرده بود به خود می بالید و جلوی دوستانش قیافه می گرفت  برخلاف دوستانش که شوهران پیری داشتند  خدیجه دوست پسر جوانی داشت که مایه حسادت دیگران شده بود .

محمد به خدیجه علاقه مند شده بود و روزها را باهم می گذراند و از موضوعات مختلف صحبت می کردند و بیشتر درباره موضوعات دینی گفتمان می کردند .

سرانجام محمد دو ماه  و بیست وچهار روز بعد از آشنایی با خدیجه نکاح کرد . در تشریح این رویداد عظیم بشری در تاریخ آمده است که  خدیجه غلامش میسر را نزد محمد فرستاد و گفت :

من به واسطه خویشاوندی با تو و با توجه به شرف اصالت و راست گفتاری تو شیفته ات شده ام و حاضرم با تو نکاح کنم  »( نهایه الارب ج.1 ص 104 – و تاریخ یعقوبی ج1 صص 376 )

ابوطالب که بسیار از این نکاح  خرسند  بود  صیغه نکاح را خواند و محمد رسما شوهر خدیجه شد .

محمد انچه در نهاش می گذشت را بر خدیجه عرضه می کرد و خدیجه چون سنگ صبوری محمد را راهنمایی می کرد . خدیجه به محمد می گفت : « از ادیان دیگر غافل نشو ».

خدیجه به روزبهان ( سلمان ) دیوانه ای که از فارس امده بود و اظلاعات خوبی از ادیان  داشت اشاره می کرد  و می گفت : « خوبه کمی هم با دین عجمی ها اشنا شوی . این روزبه دیونه که در شهر می چرخه مثل خودت اطلاعات خوبی از ادیان داره . بهتره از اظلاعاتش کمک بگیری »

محمد بعد از ازواج با خدیجه جز ثروتمندان مکه و قریش شده بود و کاروان های خدیجه را به دست دیگران می سپرد وخودش در گوشه ای خلوت  به راز و نیاز می پرداخت .

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

ماجراهای محمد و خدیجه (کاروان بازرگانی خدیجه در شام )


ماجراهای  محمد – خدیجه  (این قسمت کاروان بازرگانی خدیجه در شام )

سرانجام کاروان بازرگانی خدیجه در مکه آماده شد و  بدون درگیری با راهزنان به شام رسید .
محمد در شام دست از بحث کردن با راهب ها ی مسیحی و یهودیان  بر نمی داشت و بحث وجدل راه می انداخت . محمد در شهر بصری نسطورای راهب را گیر آورد و بحث و جدل به راه انداخت و با اطلاعات خوبی که داشت از سرخی چشمش گفت و به نسطورای راهب گفت :
« این سرخی  در فلان کتاب درباره یوشوع ( امام زمان یهودیان ) امده است  و من خاتم النبین هستم و به این سرخی در سپیدی چشم می گویند( شکله )یا (اشکل ) که من هم اشکل هستم . »
نسطورای راهب گفت :
« برو پسر جان فکر کردی چون چشم هایت اشکل است و چند با ر داستانهای تورات را خوندی می تونی سرمن گول بمالی برو بساطت را جای دیگر پهن کن . چه حرفا من همان خاتم النبین اشکل وعده شده  هستم که در تورات امده است »
میسره غلام خدیجه شاهد این بحث ها بود و  این روایت را درتاریخ به اسم میسره ثبت کرده اند با این تفاوت که نسطوری قبول کرد محمد خاتم النبین است .
محمد در بازار شام توانست کالایی که از مکه حمل کرده بود را به بازرگانی یهودی شامی بندازد . و سر تاجر یهودی کلاه بگذارد و سود خوبی کسب کند . بازرگان شامی بعد از معامله متوجه کلاه برداری می شود و به محمد می گوید :
« اگر راست می گویی و غل وغش مرتکب نشدی و از آنجایی که مکی هستی به لات و عزی قسم بخور ؟! »
محمد درجواب میگوید :
« من هرگز به این دو خدا قسم نخورده ام  و از حق خود می گذرم . تو هم اسمی از انها نیاور »
بازرگان یهودی از حق خود می گذرد و  به میسره که کنارش بوده است میگوید :
« به خدا سوگند این مرد پیامبر می شود »  ( نهایه الارب – ج 1 – ص 16 – و تاریخ یعقوبی  ج1 –صص 375 -376 )
گفته می شود میسره هرچه در درطول سفر از محمد دیده بود را به بانویش خدیجه  گفت  . میسره به اطلاع خدیجه رساند که :
« سودی که محمد کرد دو برابر  سود دیگران است » و سپس از علاقه مندی محمد به پیامبری و بحث هایش با یهودیان گفت .
خدیجه هم علاقه مند به بحثهای دینی بود و  پس از شنیدن علاقه مندی محمد به بحث های دینی  گفت مرد خود را یافتم . خدیجه محمد را نزد خودش فراخواند تا از محمد پیامبری بسازد که بساط ادیان را تعطیل کند . 

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

ماجراهای محمد و خدیجه (محمد بیزینس من می شود)

 
ماجراهای محمد - خدیجه (این قسمت محمد بیزینس من می شود)
ابوطالب به محمد گفت : 
« میریم اونجا خودت را کنترل کن وکمتر شرو ورتلاوت کن  . »
محمد چند وقت بیکار بود و در بدر دنبال کار بود. محمد دراین دوران در شهر می گشت و حرفهای عجیب و غریب می زد . با یهودیان و مسیحیان مکه بحث می کرد . ابوطالب به محمد گفت زنی به اسم خدیجه دختر خویلد می شناسد که شوهرش به تازگی درگذشته است وتمام ثروتش به خدیجه ارث رسیده است  و مال و اموال زیادی دارد و بدنبال مردان جوان می گرددتا بخشی از اموالش را بازرگانی کنند .
ابوطالب به محمد گفت : « من مخش را زدم . تو را مباشر و بیزینس من معرفی کردم . میریم اونجا کمتر شر و ور تلاوت کن .بذار یه سرمایه ازش بگیریم  بزنیم به کار تهش هم یه سودی می کنیم . »
محمد هم قبول کرد و دنبال ابوطالب به سمت منزل خدیجه راه افتاد .
خدیجه هنگام مذاکره  چشمش محمد را  گرفت  و فهمید مرد مورد علاقه اش را پیدا کرده است . محمد خودش را بیزینس من معرفی کرد که کاروان های بازرگانی را هدایت کرده است و معامله های بزرگی انجام داده است .
محمد به خدیخه گفت :
« اصلا مردم مکه بقدری به من اعتماد دارند که به من می گند : ممد امین »
خدیجه که بی حجاب بود گفت :
« بله جویایی احوالتان هستم . اسم ابوی بزرگوراتان  عبدالله را که غلام بت الله در مکه بود را می شناسم و شویم با پدرتان چند بار معامله کرده بود و ابوطالب جان هم دراین چند ماه برایم کار چاق کرده است و حسابی  در زحمت افتاده است . شوی لات بیامرزم ( لات بتی که در پیش از اسلام مردگان را می آمرزید ) هم ثروتی برایم از مال دنیا گذاشت و بدنبال امینی چون شما بودم که باسرمایه ام بیزینس کند تا از سودش گذران زندگی کنم . »
سرانجام ابوطالب توانست مخ  خدیجه را بزند و محمد را بازرگان حاذقی قالب کند و سرمایه خوبی بگیرند و کاروانی تشکیل بدهند و محمد اجناس هندی را به شام ببرد  . میسره غلام خدیجه ملازم محمد در این سفر بود .

 

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

حفصه بنت عمر چگونه به نکاح محمد بن عبدالله درآمد


محمد با پای چپ وارد و با پای راست خارج شد و  به عمر که به او خیره شده بود گفت : «این رسم پای چپ و راست رازهای زیادی درخود دارد و از فردا به  مومنان بگو  رسول الله گفته  با پای چپ وارد و با پای راست خارج شوید . »
 سپس محمد به عمر گفت :« برای این صدات کردم که موضوع بسیار مهمی را با تو درمیان بگذارم » 
محمد ادامه داد :« عمر جان حال که ابوبکر دختر (عایشه ) به رسول داد تو چرا حفصه به رسول اعظم  ارزانی نمی داری  و به نکاح من در نمی اوری .»
عمر که جا خورده بود  با صدای  لرزانی گفت : « رسول اکرم صلی الله علیه وصلم جانم  من هم از الله هم است که دختر پیشکش شما کنم و به نکاح عزیزتان دراورم . منتظر این پیشنهاد سخاوتمندانه از سوی شما بودم تا بلافاصله به نکاحتان دراورم .»
محمد گفت : « شنیدم ابوبکر و عثمان هم خواستگار حفصه جان بودند . »
عمر گفت :« اری رسول اعظم جانم در این چند ماه تعدادی از مهاجران و انصار هم به خواستگاری اش امدند که تصمیم داشتم به نکاح ابوبکر صدیق دراورمش که با پیشنهاد ارزشی شما مواجه شدم که بر جان ومال و ناموس مومنان مقدم هستید . »
محمد گفت : «بسیار خب  الله هم از این نکاح الهی پشتبانی خواهد کرد  . هرچه زودتر مقدمات شب زفاف را اماده کن تا به وصال محبوبم نایل شوم .» 
عمر گفت :« رسول اکرم عزیزم بروی چشم برای فردا شب مهیا می کنم تا این وصلت موجبات نزدیکی بیشتر بین  مومنان  باشد . الله  رحیم را هزار بار شکر که دامادم حضرت محمد صلی الله علیه و صلم است .»
محمد با عوض کردن حرف گفت : «حیف علی دختر ندارد تا به نکاحش دراورم . صد افسوس ...... »

-----------------------------------


حفصه دختر عمر بن خطاب خلیفه دوم مسلمین  - پنجمین  زوجه محمد بن عبدالله است که در سال پنجم بیش از بعثت پیامبر اسلام متولد شد .
 باتوجه به اینکه نکاح رسول الله با حفصه در مدینه  و در سالهای اولیه هجرت (2- 3)  واقع شده است  سن حفصه  را 17 – 18 سال گزارش کرده اند .

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

محمد 54 ساله وعایشه 8 ساله در شب زفاف






محمد حشرش بدجوری بالا زده بود. چند سالی بود که این جوری نشده بود . ابوبکر بعد از جنگ از ترس محمد دخترش را آورد داد دست محمد .
محمد  در سن 54 سالگی بود و توقع می رفت قدرت جنسی اش کاهش یافته است ولی همه اشتباه می کردند مال راهزنی   خوب به محمد ساخته بود و برای همین تونست عایشه زن سومش ر ا که در مکه خواستگاری کرده بود را بعد از دو سال در مدینه در سن 8 سالگی تحویل بگیرد . 
شب هنگام بعد از رفتن اقوام عایشه و فامیل  محمد نتوانست خودش را کنترل کند و دست عایشه را که عروسک کوچکی در دست داشت کشید وبه سمت اتاقش برد . عایشه که همه چیز را بازی می دید متوجه نبود چه بلایی سرش می آید . مادرش گفته بود از امروز باید به خانه محمد برود ولی نمی دانست قرار است برای دفع شهوت رسول الله مورد سو استفاده قرار بگیرد . 
رسول الله دست عایشه را در حالی می کشید که الت تناسلی اش راست شده بود و عایشه ابتدا مقاومت کرد ولی زورش به محمد نرسید و کشان کشان وارد اتاق شد محمد سریع عایشه را به زمین زد و .....



۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

از مسلمون الاغ تر پیدا نمی شود

در محیط کار از دست این مسلمونها هم آسایش نداریم . در این سه هفته  چند تا کارمند هستیم که یک جای دنج  دور هم جمع میشم و مختصر غذایی می خوردیم . که با زیراب زنی چند تا
 از الاغهای اداره قرار شد از شنبه کسی در شرکت خوراکی نیاره تا بعد از ماه نکبت رمضان که این الاغها که روزه خرکی شون تمام بشه . مرتیکه الاغ تو اگر روزه گرفتی چرا حسودی می کنی که من  غذا می خورم . یعنی اینقدر به ماتحتت فشار امده که راضی نیستی کسی غذا بخوره . حالا اگر جلوشون می خوردیم که دیگر هیچی  لابد سکته می زدند . انقدر هم این مسلمونها بی جنبه هستند که نمی توانند شادی دیگران را ببینند . هفته اخر ماه کریه رمضان  هم از غذا خوردن  در شرکت محروم شدیم . مدیر بخش هم خودش دل خوشی از این الاغها نداره ولی چاره نداره باید به تعصب این بیچاره ها توجه کنه و گرنه کله پا میشه . ابدارچی هم دست به سیاه وسفید نمی زنه و این ماه داره حال می کنه , مفت خور یخچال را خالی کرده و هرکی هم چیزی میذاره تو یخچال بالا می کشه . شانس اوردیم شیر اب را قطع نکرده  .
 خوبیش اینه که ساعت کار به صورت مضاعفی  در این ماه کم شد تا کمتر این الاغها را ببینم . کم مونده نماز را هم به جماعت بخونند که خوشبختانه نماز خانه اداره یک اتاق  دوازده متری بیشتر نیست که بخوانند اجبار کنند که همه با هم ماتحتتشان را هوا کنند . اوایل هم یکی از الاغها  طرح تخمی داده بود که پنج شنبه ها نیم ساعت روخوانی تازینامه بشه که این طرح در نطفه خفه شد و نیم ساعت شد تعریف جک که بعدن هم برداشته شد . از همه بی شعور تر الاغهای مسلمونی  هستند که روزه نمی گیرند ولی میان زرت و پرت می کنند و برای حفظ ظاهر تقیه می کنند و برای دیگران  تعیین تکلیف می کنند که نباید روزه خوری بشه . و همراه الاغهای روزه دار  سر ساعت اذان ظهر به هوای نماز خوندن جیم می زنند و تو یه خراب شده ای لم میدن . 
 طرفدارن اسلام جز الاغهایی هستند که پاش بیفته بزرگترین جنایات و رذالت را انجام می دهند  . پست ترین مسلمانان کسانی هستند  اسم سید دارند و به این خریت هم افتخار می کنند.
ننگ بر اسلام
  

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

امامان شعیه کنیز زاده هستند

بیشتر امامان شعیه  کنیز زاده هستند و بعد از حلمه ددمنشانه به سرزمینهای دیگر و ...و فور کنیز یکی از کارهای زشت و پلید اعراب خرید و فروش برده و کنیز بود .
امامان شیعه هم در صدر خریداران کنیز هستند که در حرمسرایشان دهها کنیز داشتند و هر شب با چند کنیز نکاح می کردند و برای همین هر کدام از این بزرگواران صاحب دهها فرزند هستند .
البته سنی مذهبان هم دست کمی از امامان شعیه نداشتند و تا قرن گذشته (قرن بیستم ) در عربستان  کنیز و برده  داشتند
....به عنوان نمونه امام سجاد (ع) در طول حیات شریف خود حدود یکصد هزار برده را خرید 
امامان شیعه بعد از امام حسین کنیز زاده هستند و مفتخر به این هستند که کنیز زاده هستند
برای مثال نام مادر چند تن از امامان کنیز زاده :
نام مادر امام سجاد  شهربانو از دخترانی است که غنیمت بدست امام حسین افتاد
    مادر  حضرت امام هفتم ابوالحسن موسي بن جعفر {{حميده}} كنيزي از اهل مغرب يا اندلس (اسپانيا) بوده است و نام پدر حميده را صاعد مغربي (بربري) گفته اند
مادر امام جواد (ع)  كنيزى بود كه او را«سكن مريسيه‏»و يا«سبيكه‏»مى‏ خواندند
نام مادر امام دهم علیه السلام ،سمانه مغربیه کنیزی بزرگوار و باتقوا بود. او در زهد و تقوا و دینداری، درمیان زنان زمان خود، همتایی نداشت
 نام مادرامام یازدهم : سوسن يا سليل از کنیزهای حرمسرای امام دهم
 نام مادر امام دوازدهم نرگس از کنیزان حرمسرای امام یازدهم

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

امیر المومنین علی مخفیانه غذا به فقرا می داد و از مرگ کنیزش غصه دار می شد


علی نصف شب کیسه غذا را درمحله فقیر نشین کوفه که مردانش در جنگ های پرثمر علی به درجه رفیع شهادت نایل شده بودند برد و مخفیانه مواد غذایی را توزیع کرد . 
علی هنگام پخش مواد غذایی از اینکه یکی از کنیزانش مرده بود غصه دار بود و بدنبال جایگزین مناسبی برای کنیزش بود . سنگینی کیسه را فراموش کرده بود .
چند قدم برنداشته بود که  در روشنایی مهتاب از دیوار خانه خرابه ای چشمش به دختر بچه 9 ساله ای افتاد که ارام خوابیده بود . یاد کنیزش افتاد . علی برای اینکه عدالت را بین کنیزانش رعایت کرده بود . دهها کنیزش را به یک چشم می نگریست . هرچند سخت بود .
 فردا صبح پس از رتق و فتق امور حکومت اسلامی عربی که از غرب هند  تا شامل افریقا  را شامل می شد پرداخت و سپس به خواستگاری دختر 9 ساله رفت .
پدر دختر یکی از سربازانش بود که به هوای غنیمت در جنگ جمل به شهادت مفتخر شده بود . مادرش هرچند دل خوشی از علی نداشت ولی از اینکه ولی امر اعراب و مسلمین به خواستگاری دخترش امده بود خوشحال بود و راضی شد دخترش به نکاح علی دراید. ولی الله امانش نداد و به شهادت نایل شد .
علی همانند محمد مردی عادل بود که عدالت را بین زنان و کنیزانش رعایت می کرد . بعد از فوت فاطمه زهرا علی هم سیره رسول اکرم را در پیش گرفت و تا لحظه ضربت از سوی ابن ملجم ( بهمن جازویه ) بدنبال زن و کنیز بود تا نکاح کند .

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

رستگاری در آخرین لحظه


اخرین خبر هم کوتاه بود ... .
نگرانی  بر جماعتی که رادیو تنها نشانه ای  از  ارتباط با جهان  بود  چیره گشت . همه می دانستند  چه سرانجامی  در انتظارشان است .
پیرمردی که صاحب رادیو بود در خشم فرورفته بود . پیچ رادیو را چرخاند که با اعتراض سربازی که زخم عمیقی بر گونه اش بود مواجه شد . یکی دیگر از مردانی که در دخمه گرفتار بودند  برای رهایی از درگیری پیرمرد و سرباز گفت : 
بذار عوض کنه تا ساعتی دیگر همه در این دخمه زنده به گور خواهیم شد . سرباز فریاد زد :
نه چنین نخواهد شد . ما نجات پیدا می کنیم . پیرمرد  مردنی بده به من رادیو رو
سرباز به سمت پیرمرد خیز برداشت تا رادیو را بقاپد که با واکنش پیرمرد مواجه شد . درحالیکه در کشمکش بودند رادیو با صدایی شبیه خمپاره به زمین افتاد و از هم متلاشی شد
همه ارام شدند . سرباز  بروی زمین افتاد و قظعات شکسته رادیو را جمع کرد . پیرمرد به گوشه ای رفت و بروی زمین لم داد
 همه گریبان خودشان را گرفته بودند تا  مرگ انها را فرا بخواند . ولی سرباز با رادیو شکسته ور می رفت .  روزنه های نور  رفته رفته جایشان را به تاریکی  می دادند .  سرباز پرسید ساعت چنده 
مردی گفت : چه فرقی میکنه  الان با خاک یکسان خواهیم شد . به فرض  که به اخبار رادیو برسی جز اینکه 
اعلام کنند منطقه  تا چند دقیقه دیگر بمباران خواهد شد چه خواهند گفت ...
سرباز زخم خورده بی اعتنا کار خودش را کرد  . در اخرین ثانیه ها  رادیو به کار افتاد 
گوینده رادیو :... 
بنا به اعلام ستاد  مشترک ارتش بمباران  لغو شد......
. 

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 17 و پایانی )



ابراهیم ادامه داد :
 خداوند بسیار رحیم و رحمان است و می خواست ما را امتحان کند ببیند ازاین ازمایش سربلند بیرون می اییم و این توانایی را دارم کارها و اوامر او را انجام بدهیم . خداوند از این پس مرا ابراهام ( ابراهیم ) نام نهاده  ومرا خلیل خدا خوانده است و این شیطون که تو  را گول زده است را لعن کن  و بدان خدا باز هم تو را بخشیده است .
اسحاق که سر گوسفند را در دست داشت به کوشه ای انداخت و در اغوش مادر رفت و گفت :
یکم گلویم درد داره  چیزی نشده گریه نکن بابا منونکشته .
سارا به گریه افتاده بود  وگفت :
من بدون تو میمرم . بعد هم اسحاق را محکم فشار داد .
شیطان که آرام ایستاده بود گفت :
خدا باز نقشه ات را عوض کردی  فهمیدی چه کار احمقانه ای است . می دونم که حرفام روت تاثیر گذاشته و گرنه انسانهای اینده جور دیگری قضاوت می کردند شاید نقش تو در افکار مردم عوض میشد و انجوری که دوست داری  بهت فکر نمی کردن  .باشه من هم میدونم چیکار کنم . از امروز به بعد داستانت را عوض می کنم و به همه میگم که این اسحاق ( ایزاک ) نبوده که می خواسته قربانی بشه و این اسماعیل بوده که مورد لطف خداوند قرار گرفته . اسماعیل فرزند  ارشد ابراهیم است  .او وارث ابراهیم است وخدا اسماعیل را پیامبر بعدی خود کرده است نه اسحاق ( ایزاک ) . تو به اسحاق  ( ایزاک ) بچسب  و من اسماعیل را . من رو اسماعیل کار می کنم تو رو اسحاق ( ایزاک )
این جمله را گفت و به سمت سرزمین اسماعیل حرکت کرد . خدا هم گفت :
برو شیطون هیچ غلطی نمی تونی بکنی .
خدا هم از اینکه نقشه اش را دراخرین لحظه تغییر داده بود بسیار خوشحال بود و همانطور که وعده کرده بود از نسل ایزاک ( اسحاق) قومی پدید اورد .
شیطان هم مردم قوم اسماعیل را فریب داد  و گفت :
این اسماعیل بوده که قربانی شده نه اسحاق و اسماعیل پیامبر خداست
قوم اسماعیل هم باور کردند . چند هزار سال طول کشید که بلاخره از  قوم اسماعیل کودکی به نام محمد به پیامبری رسید و داستان قربانی کردن را به اسماعیل نسبت داد و چند میلیاردی هم باور کردند .

پایان

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 16)




خدا به ابراهیم که ایزاک ( اسحاق ) را دراغوش گرفته بود گفت
من از ابتدا قصدم این بود که تو تا چاقو را لب گردن ایزاک ( اسحاق ) گذاشتی گفتم  که بسه . من از ابتدا می دانستم که تو این کار را برای خشنودی من می کنی  و روی این شیطون را سیاه می کنی . باریکلا . من خوشحال شدم که از تصمیمت منصرف نشدی  وتسلیم این شیطون ملعون که مخالف ادم کشی بود نشدی . شاید اشتباه کرده بودم که  دست شیطون را باز گذاشتم تا با ادمها حرف بزنه و اونها را از من دور کنه  ولی افرادی مانند تو که روی شیطون را کم می کنند من را خوشحال می کنند.
خدا همینطور نطق می کرد و درود به ابراهیم می فرستاد و بعد ادامه داد:
از امروز تو دیگه ابرام نیستی بلکه ابراهام ( ابراهیم ) هستی تو را باید از این پس ابراهیم باید صدا کنند.
خدا فکری کرد و گفت :
حالا که اینجا امدی دست خالی برنگرد . یه دونه از گوسفندا که اینجاست را قربونی کن و برای خشنودی ما سرببر . من علاقه زیادی به ریخته شدن خون دارم .
ابراهیم که دید مقامش نزد خدا بیشتر شده و قدرت خدا از شیطان بیشتر است  خوشحال شد . ابراهیم سریع رفت و یکی از گوسفندان که منتظر بودند سر بریده شوند  را باکمک ایزاک ( اسحاق ) گرفت و در مسلخ سر برید ند تا خونی ریخته شود تا خدا خوشحال باشد .
شیطان وسارا زمانی رسیدند که مقداری خون برروی زمین ریخته بود . نفرین سارا در امد و گفت :
شیطون لعنتت کنه ابرام این چه کاری بود که کردی . خجالت نکشیدی ظالم سر پسر نازنیم را بریدی اونم به خاطر یه خدا که همه زندگیمون را خراب کرد صد سال طول کشید و تاخیر در حاملگی من پیش اورد . بعد هم که ایزاک ( اسحاق ) را داد چه بساطی درست کرد . قاتل   خدا نگفت منو بکشی . حالا بیا منو هم بکش  من دیگه نمی تونم زنده بمونم .
ابراهیم گفت :
اینقدر کفر نگو سارا  خداوند بخشنده و رحیم است .
 بعد هم ایزاک ( اسحاق ) را صدا زد و گفت :
ایزاک  ( اسحاق ) بیا مادرت امده .


۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 15)



لحظه حساسی بود. ابراهیم چاقو را  زیر گلوی ایزاک ( اسحاق ) گذاشت و گریه ایزاک ( اسحاق ) بلند شد . شروع کرد به گریه کردن و هوار کشیدن .
خدا یک لحظه فکری به ذهنش رسید و با خودش فکر کرد که :
اگر من بگم سر این پسره را ببره ایندگان چه قضاوت خواهند کرد چه می گوین . بعد هر کسی پیدا میشه سر بچه هاشو میبره بعد هم میگهخدا گفته . میگند پیامبر  به اون گنده ای سر پسرشو ببره هیچی نیست ما که به دستور خدا و برای رضای خدا بردیم چه شده . رسم بدی میشه . الان که علم پیشرفت نکرده نفوس تو دنیا کمه  و قضاوتها هم که ساده و سطحی  است در اینده انسانها چه می گویند بهتره یه پولوتیک بزنم و دست پیش بگیرم که پس نیفتم . بهتره قبل از اینکه ابرام سر پسره را ببره
خدا پس از مشورت با فرشتگان روبه ابرا هیم کرد و گفت :
ای ابرام تو از امتحان سربلند پیروز شدی  دست نگه دار
این جمله را زمانی گفت که کمی زخم بر گلوی ایزاک ( اسحاق )  بوجود اورده بود یعنی شانس اورده بود وگرنه ابراهیم گوش تا گوش سر ایزاک ( اسحاق ) را می بریدو کار از کار می گذشت .
خدا ادامه داد:
اینک من به تو افتخار می کنم . من فقط می خواستم بدانم بنده صالح من به فرمانم گوش می دهد یا نه . همین مقدار که انجام دادی برای من کافی است .من فهمیدم که تو بهترین انسان کره زمین هستی  و مایه افنخار من بر روی زمین . من که از تو راضی هستم و روی شیطان را کم کردی . یوقت فکر نکنی از اول می خواستم تو سر پسرت راببری هیچی نگم . ..

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

داستان سارا وابراهیم ( بخش 14 )



شیطان در اخرین لحظات بود که یاد سارا افتاده بود . رفت سارا را بیدار کرد و به سارا گگفت :
چرا خوابیدی . نمی دونی چه خبره  ابراهیم دیونه شده . داره سر ایزاک ( اسحاق ) را می بره . می خواد ایزاکو ( اسحاقو) را بکشه . پاشو بریم که دیگه دیر شده .
سارا سریع بلند شد و به همراه شیطان حرکت کردند . شیطان از اینکه چرا زودتر اینکار را نکرده بود ناراحت بود . کمک می کرد تا سارا سریعتر راه بره . می خواست سارا را کول کنه تا زودتر برسند ولی شیطان نه اینکه از اتش بود و داغ بود نمی شد به شیطان دست زد چه برسد سوارش کند .به هرحال ابراهیم به مسلخ رسید .
سارا و شیطان از پشت بدنبالشان بودند . ترس ابراهیم از سارا بیشتر شده بود ولی به خودش می گفت :
خود خدا یه جوری جوابشو میده من که هرچی دارم از این خداست . هرچی بخواد بهش میدم ولی از اینکه ایزاکو (اسحاقو ) بکشم ناراضی ام .
ابراهیم از ته دل ناراضیه ولی برای خوشنودی خدا چاره ای نداشت .بلاخره خدا با هرکسی حرف نمی زد و از هرکسی که چیزی نمی خواست . ابراهیم بلاخره خدا پرست بود و هرچه خدا  می خواست انجام می داد حتی اگر مرگ خودش یا سارا باشد  حتی راضی شده بود سر ایزاک (اسحاق ) را هم ببره . ایمان و اعتقاد به خدا یعنی همین بکش .
ابراهیم به خودش گفت :
من از  این کار( کشتن پسرش ) ناراضی ام ولی برای خشنودی خدا سرشو می برم .
بعد هم جوری که خدا بشنوه گفت :
خدا از من راضی باش بدان من جز رضای تو کاری نمی کنم .
بعد هم به ایزاک (اسحاق ) اشاره کرد که بر روی زمین بخوابد و سرش را روی سنگی بگذارد . بعد هم چاقویش را تیز کرد . نگاه ترحم انگیزی ایزاک ( اسحاق ) که همراه با اشک بود کمی تردید در دل ابراهیم بوجود اورد ولی یادخدا ترددیدها را دور می کند

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 13)


ابراهیم دست اسحاق ( ایزاک ) رامحکمتر گرفت که فرار نکنه . شیطان که دید راهی باقی نمانده است و نمی تواند مخ ابراهیم را بزند گفت :
ابرام تو دیگه کی هستی دست شیطون را از پشت بستی . من تو مخم نمی گنجید که یک روز تو را وسوسه کنم تا کسی را بکشی چه برسه به پسرت نه اسماعیل بلکه ایزاک ( اسحاق ) را که صد سال طول کشید تا بدنیا بیاد . حالا می خوای جواب سارا را چی بدی  . میدونی که اون تو را نمی بخشه  . زنها که دین و ایمان کاملی ندارند . اون از حوا و اونم از سارا که هر روز یه جور اعتقادی به خدا پیدا میکنه . دیدی چه جوری به خدایت ایمان اورد  بعد از زاییدن ایزاک ( اسحاق 9 نیمچه ایمانی اورد و خدا هم که دوست نداره با زنها هم کلام بشه  و نمی تونه خودش قضیه را به سارا بگه . سارا هم که خیلی وابسته به ایزاکه ( اسحاقه ) حتما از غصه دق می کنه و میمره . جواب اونو چی می خوای بدی .
با گفتن این جملات بود که ابراهیم کمی ترسید جواب سارا را چی بده  . شانس اورد که سارا خواب بود و اگر بیدار بود و می فهیمد که می خواد سر ایزاک ( اسحاق ) را ببره حتما مخالفت می کرد و اجازه نمی داد که ابراهیم   ایزاک ( اسحاق ) را با خودش به مسلخ ببرد . خدا فهمید که ابراهیم متزلزل شده است  پیامی به ابراهیم داد
 که ابرام به خودت تزلزل راه نده وما سارا را ارام خواهیم کرد  راضی کردن سارا با ما .
ولی این چیزا برای ابراهیم جواب نمی شد ولی ابراهیم تصمیم گرفت کار را یکسره کند


۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 12)

 

ابراهیم یه گوشش در بود  یه گوشش هم دروازه . از این گوش می شنید و از ان گوش رد می کرد . شیطان انقدر گفت که خسته شد . بر دل ابراهیم تاثیری نداشت . جوری وانمود می کرد که انگار چیزی نشنیده  است و راضی است که اینکار را بکند . بعد هم دست ایزاک  ( اسحاق )  را محکم گرفت تا فرار نکنه .
شیطان که عصبانی شده بود داد زد :
تو می خوای اسحاق ( ایزاک ) عزیز ترین چیزت را نابود کنی . تو می خوای سر پسرت را ببری . تو قاتلی !
اسحاق ( ایزاک )  که تا ان لحظه ارام بود و فکر می کرد با پدرش گردش می کنند به پدرش گفت :
بابا این کی بود  . می خوای  منو بکشی . سرمو ببری . چرا میخوای منو بکشی
ابراهیم گفت :
اسحاق ( ایزاک ) من به خواست خدا می خوام سرتو ببرم . خدا تو خوابم اومد وگفت باید سر پسرت را ببری . زیاد درد نداره . یه جور می برم که دردت نگیره . خدا از مون راضی میشه . تو که نمی خوای خدا از ما ناراضی بشه . چون گناه داره . خدا مارا عذاب می کنه  خدا میدونی چقدر مهربونه . حالا ناراحت نباش .
اسحاق ( ایزاک ) هم که بچه با خدایی بود و تحت تعلیمات ابراهیم بود سرانجام راضی شد که سرشو به خاطر خشنودی خدا ببره .
ابراهیم گفت :
اسحاق ( ایزاک ) جان اصلا نترس به حرف این شیطون هم گوش نده . از صبح تو گوشم داره وزوز می کنه  من جوابش را نمی دم. توهم گولشو نخور و به حرفاش گوش نده . بدان خدا ازت راضی میشه .

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

علی برای خلخال زن یهودی گریست و گفت : خون معاندان عجم , مباح است



علی با دستارش عرقش را پاک کرد و گفت :

هرمومنی از این درد که خلخال از پای زن یهودی درآمده است بمیرد ثواب کرده است . من وقتی شنیدم سپاه اسلام این عمل فجیع را مرتکب شده است خیلی ناراحت شدم . شاید هم از این غصه بمیرم . ( در اینجا علی چند اشک از خود ساطع کردند ) و ادامه داد : بگذریم والی ری بیا تو

 پرده به کناری رفت و والی ری به ام القرای جهان اسلام وارد شد .

والی ری بعد از ابراز ارادت گفت :

علی اقا ولی امرمسلمین بلاد , مجوسان عجم ری و اصفهان سرناسازگاری برداشته اند و فرمانبرداری نمی کنند .

علی گفت :

موالیان گستاخ که والی را شاکر نباشند خونشان مباح است . اقتلوا کنید جانم . به الله سوگند لحظه ای درنگ نباید کرد برگردید و همه معاندان محارب به ولایت اعراب را از دم تیغ بگذرانید . همانا الله یاورتان باشد . براستی جهاد اکبر می کنید .

والی ری به شتاب به ایران بازگشت .علی چراغ بیت المال را خاموش کرد و چراغ شخصی خودش را روشن کرد و گیوه هزار پینه دوخته اش را در اورد و پینه هزار و یکم را نثار گیوه اش کرد و سپس چراغ شخص را خاموش کرد و دوباره چراغ بیت المال را روشن کرد و به ادامه کار حکومتی پرداخت .



۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

دخترک سی دی فروش



داستان داریوش اریایی

--: تا سی دی ها را  نفروختی حق نداری بیای خونه .( دخترک را بیرون انداخت  و در را محکم بست )
دخترک جعبه سی دی را بغل زد و به راه افتاد . هوا سرد بود . 
اقا یه دونه سی بخرید . خانم یه دونه سی دی از من بخرید .
دخترک سی دی فروش به هرکسی که می رسید می گفت : از من سی دی بخرید .
 دخترک چند چهارراه را پشت سر گذاشت . اما نتوانست سی دی بفروشد . هنگام عبور از خیابان  بنز یکی از نمایندگان مجلس شورای اسلامی دوره دوازدهم نزدیک بود له اش کند . نماینده سرش را از پنجره بیرون آورد و داد زد : گمشو 
دخترک سی دی فروش توانست خودش را به پیاده رو برساند ولی سی دی هایش در وسط خیابان افتاده بود و با کمک رباتی  که دلش برایش سوخته بود توانست سی دی هایش  سالمش را جمع کند .
از صبح نتوانسته بود یک حلقه سی بفروشد . ظهر در جلوی یک کافی نت ایستاده بود و به دختران وپسران می گفت : سی دی بخرند . ولی کسی به دخترک توجهی نداشت . 
پسری به دوست دخترش گفت :  الان کی دیگه سی دی می خره . من هرچی بخوام از رو اینترنت دانلود می کنم . بعد درحالیکه دست دوست دخترش را گرفته بود وارد اپارتمانی می شدند که دختر گفت : کاندوم گرفتی اگر نداری من دارم !
دخترک سی دی فروش بدنبال موبایلش می گشت . مثل اینکه در برخورد با ماشین نماینده مجلس گمشده بود .
دخترک هیچ پولی نداشت . از دیشب غذایی نخورده بود وگرسنگی امانش را بریده بود . دستانش یخ زده بود . از میدان منیریه حرکت کرده بود جلوی سینما ها ِ کافی شاپ ها و کافی نت ها ایستاده بود تا شاید بتواند سی دی بفروشد . خسته شده بود . چند کیلومتر راه رفته بود . شب سیاه  فرا رسیده بود وعابران خودشان را به منزل می رساند ند . از صبح چند گشت نیروی انتظامی از کنارش بی اعتنا گدشته بودند .
کنار صندوق کمیته امداد خمینی ایستاده بود که پسری با مدل موی تاج خروسی پولی در صندوق خمینی انداخت و صلوات فرستاد ویک سی دی از دخترک کش رفت .
 دخترک امشب نمی توانست به خانه برگردد . هوا عجیب ناجوانمردانه سرد شده بود . برروی پله یک ویلا در خیابان فرشته نشست . دی وی دی پلیرش را دراورد و سی دی کارتون تام جری را دید . سی دوم را گذاشت فیلم گوزنها بود خوشش نیامد سی دی را عوض کرد . همینطور سی دها را عوض می کرد .
سی دی فیلم اخراجیهای 13 را گذاشت که هنوز بر پرده سینماها بود و تاکنون 20  میلیارد فروخته بود . سبزها هم که قرار بود تحریم کنند همپای بسیجیان به سینما ها رفتند تا فیلم مسعود ده نمکی رکورد فروش را بشکند . بلافاصله سی دی را دراورد . 
سی دی رابین هود  2020 را گذاشت . سی دی بعدی جیمز باند ( صبح شگفت انگیز ) ...سی دی اخر فیلمی بود که چند روز پیش از مرگ مادربزرگش گرفته بود فیلم را چند بار دید . خیلی دوست داشت نزد مادربزرگ برود . 
دستش را به صفحه نمایش چسبانده بود و می گفت : مادر بزرگ منو پیش خودت ببر . 
  در تاریکی مادر بزرگ  دختر را در اغوش گرفت و نزد خودش برد.

صبح هنگام امبولانس پزشک قانونی در جلوی ویلا بود و در حال حمل جنازه نماینده مجلس بودندد که شب گذشته توسط معشوقه پایتخت نشینش کشته شده بود .
دخترک ( سی دی فروش ) از پنجره ویلای روبرویی شاهد حمل جنازه نماینده بود.




ورژن جدید داستان دخترک چوب کبریت فروش اثر نویسنده نامدار هانس کریستین اندرسون






۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 11)




شیطان همینطور پشت سر ابراهیم  می امد و می گفت :
اصلا چرا اونو می پرستی خدایی که هر روز یه چیز میگه یه بار میگه من به تو پسر میدم صد سال طول می کشه یه بار هم میگه با این ازدواج کن . با اون ازدواج نکن . چرا از این فرزند دار شدی . چرا با اون همبستر نشدی  . هر روز یه چیز میگه . حرف حسابش چیه می خواد تو را امتحان کنه . امتحان کنه که چی بشه . تو که اونو دیدی بهش اعتماد داری و در وجودش مثلا شک نداری و قبولش داری . حالا اگرکافر بودی و اونو قبول نداشتی یه چیزی . حالا اومدیم تو سر این پسره را بریدی  مثلا امتحان تو تموم میشه . از کجا معلوم که نگه سر سارا ببر  . سر اسماعیل راببر  و در اخر بگه سر خودتو ببر .
اصلا ببری که چی بشه . من با این همه شیطونی سر از کار این خدا در نیاوردم . حالا چرا یه جور دیگه امتحانت نمی کنه . چرا ازت نمی خواد کارای خوب بکنی . چرا نمی گه گاو و گوسفندات را بین فقرا تقسیم کن . اینم شد کار سر پسرت را ببر تا من راضی بشم . می خوام صد سال سیاه راضی نشی . جنایت به این بزرگی کسی ندیده . اینم شد کار یه  روز بعد از صد سال بچه بدی بعد یه روز بیای بگی حالا سرشو ببر و. بچه ات را بکش .
باز من از این کارها نمی گم بکنی . باز خودت باید تصمیم بگیری

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش10 )


شیطان ادامه به ابراهیم گفت  :
راستی چرا خدا همون موقعه چیزی نگفت و نگفت با هاجر ازدواج نکن  و گذاشت تا بچه (اسماعیل ) که بدنیا امد گفت ببر تو بیابون و صحرا ولش کن . همون موقع من به تو نگفتم . تو اصلا به حرفام گوش نمی دادی . یه کار احمقانه کردی بردی تو بیا بون اونا را ول کردی . اسماعیل که دیگه پسرت بود از گوشت و خون خودت بود . از نظر من خدایی که که با کشتن موافق باشه خدای من نیست برای همین کاراش بود که از خانه اش امدم بیرون . من با کشتن اسحاق ( ایزاک ) مخالفم این کار را انسانی نمی دانم و عملی زشت تلقی می کنم . بیا تا دیر نشده برگرد چاقو را کنار بذار این کار زشت را نکن . خدا خودش پشیمان میشه . مگر یادت نیست خدا چقدر رحیم است چند بار تا حالا پشیمان شده است و انسانها را بخشیده است . ادم وحوا را یادته . چرا راه دور برویم همین هاجر و اسماعیل را بخشید . برو ببین چه دم ودستگاهی راه انداختند . تا حالا چند بار تو را بخشیده  .هر بار که از نظر اون عمل طشتی انجام  دادی بخشیده است . این بار هم می بخشه . خدایی که منت کاراشو سر بنده  بگذاره خدای خودخواهیه وضعف اونو می رسونه

.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 9)



ابراهیم رفت چاقوی سلاخی اش را که با ان سر حیوانات را می برید را برداشت و به همراه قربانی از خانه بیرون رفتند
سارا همینطور خوابیده و از همه جابی خبر بود . ابراهیم دست اسحاق ( ایزاک) را گرفته بود و به سمت مسلخ حرکت می کردند .
ابراهیم از داستان کشتن چیزی به اسحاق (ایزاک) نگفت . حتی سارا را هم بیدار نکرد که بگوید پسرعزیزشان را قربانی می کند و انرا برای رضای خدا می کشد و برای اخرین بار اسحاق ( ایزاک ) را ببین .
اسحاق خنده کنان در راه بود . شیطان وسوسه می کرد .سنگ ریزه می انداخت تا توجه ابراهیم را جلب کند وبه ابراهیم می گفت پسرت را قربانی نکن . به صورت های مختلف بر ابراهیم شک وارد می کرد .ابراهیم هم دچار تردید هایی شده بود ولی با توکل به خداوند براین شبهات شیطان و هجمه های شیطان غلبه می کرد .
شیطان گفت : ببین چه خدایی را می پرستی که جز با کشتن فرزندت خوشحال نخواهد شد . بیا این خدا را ترک کن . فرض می کنیم  که اون اسحاق ( ایزاک ) را به تو داده ولی دلیل نمیشه که تو بچه ات را بکشی . اصلا چرا نباید اسحاق ( ایزاک )  را خودش بکشه . چه خدای ظالمی که مرگ اونو خوشحال می کنه . حالا مرگ کی مرگ اسحاق ( ایزاک ) که چند دهه طول کشید بدنیا بیاد . اصلا تو از کجا میدونی منظورم اینه که تو از کجا مطمئنی که خدا اونو به تو داده  است . چرا اینقدر لفتش داد. چرا زمانی که من به سارا گفتم به ابرام بگو با هاجر ازدواج کنه اینقدر زود بچه دار شدی یادته سر نه ماه بچه دار شدی .

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 8)




خدا به ابراهیم گفت :
ببین ابذام تو باید پسرت را در راه من بکشی . اصلا می دونی  با چه  سختی و مشقت من تو را بوجود اورد ه ام . همینطور با چه دردسری برایت معجزه درست کردم . اسحاق (ایزاک ) را لطف کردم و با چه تلاشی پس  از چند سال نوزادی تولید کردم  اونم از تو و سارای پیرزن . حالا من تصمیم گرفته ام که این اسحاق (ایزاک ) را قربانی کنی تا من از تو خشنود شوم . اصلا میدونی چیه من می خوام تو را امتحان کنم . ببینم میتونی عزیزترین کست را برای فرمان من بکشی یا نه . من می خواهم ببینم تو می تونی به پاس زحمات من  فرزندت را بکشی یا نه . منو شرمنده شیطان نکن .
ایراهیم خواست بگه ها که خدا گفت :
حرف نزن چون من خدا هستم می دونم چی می خوای بگی نظرم عوض نمیشه . امروز صبح که بیدار شدی باید سر پسرت ایزاک ( اسحاق ) را می گم نه اون اسماعیل را باید ببری. من به تو علاقه مند هستم .اگر سربلند پیروز بشی من به تو پاداش خواهم داد. حالا برو ببینم چه می کنی .
ابراهیم صبح که از خواب بیدار شد با کسی حرفی نزد . نگاهی به اسحاق ( ایزاک) شش –هفت سالهانداخت که راحت خوابیده بود . کمی تردید در دلش ایجاد شد ولی مگر می شود رو حرف خدا حرف زد . باید پسرش را بکشد . دست دراز کرد و پتوی اسحاق (ایزاک ) را کنار زد و گفت:
 ( پاشو بریم که خیلی کار داریم )

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 7)

در محل همه از معجزه ابرام می گفتند که در سن صد و یک سالگی از زنی نود ساله صاحب فرزند شده است .
اسماعیل هفت ساله یا به قولی 14 ساله بود که ایزاک (اسحاق) بدنیا امد . پس از  چندی  خبر به گوش هاجر رسید .

هاجر به اسماعیل گفت :
شنیده ام پدرت از سارا بچه دار شده است . اسمال اسم برادرت  اسحاق ( ایزاک ) است او وراث املاک پدرت خواهد شد . ولی تو می توانی موقعیت خوبی در این قبیله  کسب کنی پس از ورود توبه این قبیله چادر نشین  انها یک جا نشین شدند و این از برکت چشمه تو بوده است . خداوند به توبزرگی داده است و تو باید ریاست قبیله را بدست اوری .

ابراهیم بسیار خوشحال بود و خداوند را شکر می کرد ایزاک ( اسحاق ) را در اغوش می گرفت و با ان بازی می کرد. سارا هم به به خدا ایمانی اورد و اهالی محل هم این زاد روز را به چشم معجزه می دیدند و ان را قبول کرده بودند . ابراهیم مقامش نزد مردم محل  بیشتر شده بود . از همه خوشحالتر خدا بود که توانسته بود سارا و ابراهیم را بچه دار کند . 
روزهای به خوبی وخوشی می گذشت و اسحاق ( ایزاک ) هر روز بزرگتر می شد . ابراهیم عشق زیادی به فرزندش می ورزید و هر روز کارش شده بود دعا کردن خدا که او را صاحب فرزند کرده است و خدا هم خوشحالتر می شد .
چند سال گذشت تا اینکه اسحاق ( ایزاک ) 6-7 ساله بود که خدا یک دفعه از سر بیکاری  فکری در ذهنش خطور کرد و به خواب  ابراهیم  وارد شد و از ابراهیم خواست که ایزاک ( اسحاق ) را برای خشنودی خداوند قربانی کند
 .

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

هر دو برابر بودند



زن جوان و زیبایی بود . به انتظار ایستاده بود و هر از گاهی  به اطراف نگاهی می انداخت . مردی نزدیکش شد .
بیش از این زن , دختر جوانی بود در میان دختران دیگر
شبی که برای اولین بار همسر اینده اش را می دید , صورتش قرمز شده بود . قلبش به طپش افتاده بود .نوک پستانهایش تیز شده بود به مسایل جنسی فکر می کرد . به ارتباطی که باید بین او وهمسرش رخ دهد ....

شوهرش او را در ان شب خاطره انگیز فرشته می پنداشت

در این گیر ودار , مردی از پشت آینه نظاره گر است . هیچ کس نمی داند چگونه می توان قطعه ای از زندگی انسانی را که به آن عشق می ورزد را به یک باره به تنفر تبدیل کرد .
برهنه شد و برروی تخت دراز کشید . مردی که کنار دختر افتاد و او را بغل کشید . اور ا می شناخت . از او خاطره ای به بلندای شبی داشت که قرار بود با دختر بگذراند .
شدت و عمقی که که ارتباط مرد  و زن  با هم داشتند بیشتر از رابطه ای بود که بین زن و همسرش رخ داده بود . نمی توان بیش از این به رابطه ای که اهمیت داد که دران لذتی نبود . راهکار ان ارتباط با پسری بود که دختر همسر دار شده را به لذتی می رساند که همسرش قادر نبود او را این چنین کامیاب سازد .
شراره های عشق رو به خاموشی بود .
مرد با خود می گفت هر گاه از این دخمه رهایی یابم او را به سزایش می رسانم
شوهر لخت بود و لباسهایش ان سوتر بود و نمی توانست حرکتی بکند قرار بود زنش امروز در خانه مادرش باشد و او هم قرار بود , ماموریت برود .

مردی که زنی را به خانه اورده بود اینک زنش نیز مردی را به خانه اورده بود .

هر دو برابر هستند ؟؟

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 6)


ابراهیم به سارا گفت :
خدا هاجر و پسرش را حفط خواهد کرد ما گناهکار بودیم ولی خدا رحیم وبخشنده است . خدا انها را بخشیده است همانطور که ما را بخشیده است . بیا انها را فراموش کنیم و دیگر برخلاف امر خدا حرفی نزنیم و عملی انجام ندیم .



ابراهیم وسارا همانطور که خدا  فرموده بود هاجر و اسماعیل را فراموش کردند و به زندگی معمولی خود پرداختند ابراهیم هر روز با ازمایشهای عجیب و غریب یقینش به خداش بیشتر میشد.
اسماعیل هر روز بزرگتر می شد و همینطور شان و منزلتش در نزد مردم بیشتر می شد . اهالی قبیله به صورت چادر نشین زندگی می کردند که با ورود اب چشمه یک جا نشین شدند و داستان ابراهیم وتولد اسماعیل  را تعریف می کردند .

خدا مشغول کار کردن بود تا پیرمرد و پیرزنی را بچه دار کند . ابراهیم به امر خدا هر شب با سارا نزدیکی می کرد تا حامله شود . بلاخره یکی از شبها که ابراهیم رو سارا کار کرده بود خدا تونست نطفه را ببندد.
بلاخره شکم سارا بالا امد . ابراهیم خدا را شکر می کرد . بعد از نه ماه اسحاق ( ایزاک) بدنیا امد . اینگونه شد که وعده خدا محقق شد .

خدا بار دیگر به خواب ابراهیم امد و گفت :
ما به وعده خود عمل کردیم . کار خیلی سختی بود ولی این معجزه بر تو اشکار است و به همه بگو به خدا ایمان بیارند از این معجزه بزرگتر که پیرزن نودساله ای باردار شده .همانطور که گفتم اسم پسرت را ایزاک (اسحاق ) بگذار و بدان که ذریه او هم صاحب سرزمین خواهند شد.

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 5)



ابراهیم با وسیله نقلیه اش از بیابان  برگشت و به سارا گفت :
تقصیر من نبود خدا به من گفت که نباید به حرف زن جماعت گوش می کردی و با هاجر ازدواج می کردی و این معشیت من نبود حال که بچه دار شدی انها را دربیابون ول کن .من نیز چنین کردم و بار دیگر وعده هاش را بیان کرد و گفت باز هم امیدوار باش من مشغول کار هستم الکی که نیست باید روح دمیده بشه اون هم تو  رحم سارای یائسه پیرزن ولی بزودی بچه دار می شوی و با قاطعیت گفت ایزاک ( اسحاق) مسلما برتر از اسماعیل خواهد شد و پیامبر من میشه و سرزمین بزرگی را به اسحاق ( ایزاک) و ذریه اش خواهم داد. خدا باز گفت هاجر و اسمال را فراموش کنیم بیا دست از لجبازی با امر خدا دست  برداریم که همانا خطرناک است و ممکن است مورد غضب خداوند قرار بگیریم . 



سارا پس از مدتی دریافته بود که هاجر جای او را گرفته است و چشم دیدن هاجر را نداشت و از هاجر بدش می امد و از اینکه خواسته بود ابراهیم با هاجر ازدواج کند پشیمان بود و خوشحال بود که ابراهیم چنین خوابی دیده است و ابراهیم را سرزنش نکرد و به وعده ابراهیم و خدایش می خندید که امیدوار بود بچه دار شود .
سارا به خدا اعتقادی نداشت ولی ابراهیم هر چند وقت یکبار خدا را یاد می کرد و می گفت خدا مقدر کرده خدا چنین خواسته .

سارا درباره هاجر گفت :
ابرام حال انها را که دربیابون ول کردی انها چه می کنند



ابراهیم گفت :...

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

خیلی تاریکه ولی یقین دارم که زن من هستی

نواب پس از زیارت به سمت محله فقیر نشینی به راه افتاد . از دور منزل سید جواد دوست قدیمی اش را دید با خود اندیشید : خوبه امشب هم این جا پلاس میشم .
به سمت در نزدیک شد و کلون در را کوبید . محمد پسر سید جواد در راباز کرد و نواب درحالی که عبایش را تکان میداد و مرتب می کرد گفت :
حاج اقا تشریف دارند 
که سید محمد گفت :
حاج اقا در نجف هستند 
زن سید جواد که صدا می شنید خود را به جلوی در رساند و از تیکه ای که به جلو درایستاده بود استقبال کرد و او را به منزل دعوت کرد .
سید نواب  متوجه عشوه های زن شد که برقه اش را کنار زده بود و مدام نگاهش می کرد . نواب هم که یدی طولانی دراین زمینه داشت متقابلا به پرو پاچه زن سید جواد می نگریست . نواب حسابی پذیرایی شد و با اصرار زن سید جواد شب را دراتاق سید جواد ماند . نواب که خساست داشت صیغه را هم مفت می خواست و  دیر هنگام بود وجایی هم برای بیتوته نداشت فهمید شب خوبی را خواهد گذراند .
زن سید جواد طاقت نیاورد. عجیب حشری شده بود و ان چه در دل داشت را به نواب عرضه کرد نواب هم با کمال اشتیاق گوش جان سپرد و ان شب را دربستر زن سید جواد گذراند و کامیاب شدند .

برای اینکه معصیت نکرده باشند زن سید جواد می گفت :
  نمی دانم تو شوی من هستی یا نه خیلی تاریک است 
که میرلوحی هم می گفت : 
در تاریکی اگر نفهمیدی شویت  است که با تو همبستر شده یا نه  گناهی مرتکب نشده ای من نیز نمی دانم این زن که زیر من است زنم هست یا نه راست گفتی خیلی تاریکه ولی یقین دارم که زن من هستی 
زن سید جواد گفت :
اری من نیز یقین دارم شویم کنارم است 

در همین لحظه سید علی خامنه ای شکل گرفت 

-------------------

ماجرای واقعی از زنا زادگی  سید علی خامنه ای ولی امر مسلمین جهان 

در سال گذشته روایتی از سوی سید هادی خامنه ای برادر سید علی خامنه ای در روزنامه اش به چاپ رسید که ثابت می کند مادر سید علی زمانیکه حامله شده پدرش در عراق به سر می برده است . ماجرا زنا زادگی خامنه ای بدین شکل بوده است که سید جواد خامنه ای پدر سید علی خامنه ای برای زیارت به عراق رفته بود و زنش در مشهد مانده بود 
با توجه به اینکه پدر سید علی در سال 1317چند ماه در عراق  به سر برده است وامکان نداشته با زنش در مشهد همبستر شده باشد . پس در ان سال کسی به جز شوهرش با او همبستر شده و سیدعلی بدنیا امده است و نکته جالب اینکه سید مجتبی میرلوحی معروف به نواب صفوی در سال درپاییز 1317 در مشهد بسر می برده است  و شب هنگام پس از زیارت امام هشتم برای دیدن دوست عزیزش به منزل سید جواد خامنه ای می رود که پس از ورود به منزل متوجه می شود که سید جواد به عرق رفته است و با هوس بی پایان مادر سید علی خامنه ای مواجه می شود و به جای دیدار دوست شب را در بستر زن سید جواد می گذراند تا اینکه سید علی خامنه ای شکل می گیرد . 
بعد از مدتی سید جواد که از عراق  به منزل بر می گردد و به خیال اینکه خودش پدربچه است نامش را سید علی می گذارد.
حالا دلیل توجه شدید خامنه ای را می توان در این دانست پدر واقعی سید علی  خامنه ای سید نواب صفوی است 

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 4)



زیر پای اسماعیل خیس شده بود .کی اب پاشیده بود . شاید هم اسماعیل خودش را خیس کرده بود . اسماعیل را بلند کرد که پوشاکش را عوض کند که دریافت ان اب یک چشمه است . خدا دلش به رحم امده بود . خدا او را بخشیده بود . حالا شاید یک خدای دیگه بود . تا فکر کرد خدای دیگری این کار را کرده است و احساس کفر کرده است , خوابش برد چون خیلی خسته بود نا سلامتی هفت هشت بار دره را بالا پایین کرده بود .پس همان جا کنار چشمه خوابش برد . بعد هم در خواب نه خود خدا بلکه فرشته ای به خوابش امد چون خدا فقط با مردها صحبت می کند و گفت :

(خدا یکی است خدا بهش برخورده که گفتی میرم یه خدای دیگه پیدا می کنم برای همین دلش به حالت سوخته و برای اینکه نمیری تو واسماعیل را که از نظر خدا زنا زاده  است را بخشید و شما را زنده نگه می دارد . اینک از خواب برخیز و بدان که اسماعیل در قبیله ای که این اطراف است پرورش خواهد یافت ولی نه اینکه فکر کنی پیامبر خواهد شد نه ولی بلاخره قومی فامیلی بهم میزنه . بگذریم حالا بلند شو و به مردم دهکده داستان ابراهیم واسماعیل و به خصوص چشمه را بگو .)

در این هنگام فرشته غیب شد و هاجر از خواب بیدار شد و به سمت قبیله حرکت کرد و همینطور که می رفت اب چشمه بدنبالش می امد . نزدیک قبیله  که رسیدند مردم به پیشواز امدند و اب چشمه و پسر را به فال نیک گرفتند و از ان مادر و پسر به احترام یاد کردند و همانطور اسماعیل را به عنوان قدیس پذیرفتند و انها را مسکن دادند و از اب چشمه بهره بردند و در دراز مدت انجا اباد شد و همینطور بانی ان عزیزتر 

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

کتاب داستانهای شگفت



داستانهای شگفت از سید عبدالحسین دستغیب شیرازی

این کتاب در سال 1345  توسط دستغیب  به چاپ رسیده است و شامل داستانهای از قول مومنان است که به صورت شگفت اوری  برایشان این داستانها رخ داده است و ان را تعریف کرده ا ند   و سید عبدالحسین انها را گرداوری کرده است و شامل 153 داستان است
بیشتر این داستانها درباره معجزات  از جانب الله و امامان شیعه است 
در مقدمه چاپ پنجم به مناسبت پانزدهمین سالگرد انتشار کتاب نوشته است :انقلاب اسلامی شگفت انگیزترین داستان ؟!
و دراندرز نامه کتاب امده است 
در این دوره بیشتر نشریات و مطبوعات برای جلب توجه خوانندگان به نقل  داستانهای مهیج و رمانهای سراسر دورغ می پردازند و یا داستانهای ساختگی مجلات خارجی را ترجمه می کنند ....و هدف از تالیف کتاب را اندرز و ایمان به غیب معرفی می شود

این کتاب  در دسته سرگرمی جا می گیرد و برخی از داستانهای این کتاب برای خندیدن نوشته شده اند  و از داستانهای   شیخ بهایی بامزه تر هستند 

  , اصل کتاب 153داستان است والبته چند داستان در این مجموعه حذف شده است

داستان 23
نجات از دزد در سفر

و نیز جناب اقای ایمانیه سلمه الله تعالی فرمودند در همان سفر هنگام وداع از مرحوم بید ابادی فرمودند در این سفر قطاع الطریق قافله شما را مورد حمله و دستبرد قرار میدهد ولی به شما ضرری نمی رسد و مبلغ 14 تومان بعدد مبارک معصومین علیهم السلام برای مخارج راه بما دادند چون نزدیک سیوند رسیدیم دزدها به قافله حمله کردند قاطری که بران اثاثیه ما بود سرعت کرد و از قافله خارج شد و روبه سیوند دوید مرکبی هم که مادر کجاوه بر ان سوار بودیم عقب او حرکت کرد تا اینکه خود و اثاثیه به سلامت وارد سیوند شدیم و تمام قافله مورد حمله و چپاول واقع شد .

-----------
دید و نگرش مسلمان این است که فقط نجات جان و مال خود مهم است مردک اگر مطلع بودی قافله مورد حمله قرار می گیرد به دیگر مسلمانان هم اعلام می کردی تا انها هم 14 تومن می اوردند و نجات پیدا می کردند این را هم جز معجزات می داند


داستان شماره  17
گزارش ارمنی و کرامت اخوندها
جناب آقاى حاج آقا معين شيرازى ساكن تهران نقل فرمودند كه روزى به اتفاق يكى از بنى اعمام در خيابان تهران ايستاده منتظر تاكسى بوديم تا سوار شويم و به محل موعودى كه فاصله زيادى داشت برويم .
قريب نيم ساعت ايستاديم هرچه تاكسى مى آمد يا پر از مسافر بود يا نگه نمى داشت و خسته شديم ، ناگاه يك تاكسى آمد و خودش توقف كرد و به ما گفت : آقايان بفرماييد سوار شويد و هرجا مى خواهيد بفرماييد تا شما را برسانم ، ما سوار شديم و مقصدمان را گفتيم ، در اثناى راه من به ابن عمم گفتم شكر خداى را كه در تهران يك راننده مسلمانى پيدا شد كه به حال ما رقت كرد و ما را سوار نمود!
راننده شنيد و گفت : آقايان ! تصادفا من مسلمان نيستم و ارمنى هستم ، گفتيم پس چطور ملاحظه ما را نمودى ؟ گفت اگر چه مسلمان نيستم اما به كسانى كه عالم مسلمانها هستند و لباس اهل علم در بر دارند عقيده مندم و احترامشان را لازم مى دانم به واسطه امرى كه ديدم .
پرسيدم چه ديدى ؟ گفت : سالى كه مرحوم آقاى حاج ميرزا صادق مجتهد تبريزى را به عنوان تبعيد از تبريز به كردستان (سنندج ) حركت دادند من راننده اتومبيل ايشان بودم ، در اثناى راه نزديك به درخت و چشمه آبى شديم ، آقاى تبريزى فرمودند اينجا نگه دار تا نماز ظهر و عصر را بخوانم ، سرهنگى كه ماءمور ايشان بود به من گفت اعتنا نكن و برو! من هم اعتنايى نكرده رفتم تا محاذى آب رسيديم ، ناگهان ماشين خاموش شد هرچه كردم روشن نگرديد، پياده شدم تا سبب خرابى آن را بدانم ، هيچ نفهميدم . مرحوم آقا فرمود حالا كه ماشين متوقف است بگذاريد نماز بخوانم ، سرهنگ ساكت شد. آقا مشغول نماز گرديد من هم سرگرم باز كردن آلات ماشين شدم بالاخره هنگامى كه آقا از نماز فارغ شد و حركت كرد، فورا ماشين روشن گرديد. از آن روزمن دانستم كه اهل اين لباس ، نزد خداى عالم ، محترم وآبرومندند.

---------
ارمنی دورغ میگه عین سگ 

داستان 77
بدگمانی به عزاداری حسین 

آقاى سيد محمود عطاران نقل كرد كه سالى در ايام عاشورا جزء دسته سينه زنان محله سردزك بودم ، جوانى زيبا در اثناى زنجير زدن ، به زنها نگاه مى كرد، من طاقت نياورده غيرت كردم و او را سيلى زدم و از صف خارج كردم .
چند دقيقه بعد دستم درد گرفت و متدرجا شدت كرد تا اينكه به ناچار به دكتر مراجعه كردم ، گفت اثر درد و جهت آن را نمى فهمم ولى روغنى است كه دردش را ساكن مى كند.
روغن را به كار بردم نفعى نبخشيد بلكه هر لحظه درد شديدتر و ورم وآماس دست بيشتر مى شد. به خانه آمدم و فرياد مى كردم ، شب خواب نرفتم ، آخر شب لحظه اى خوابم برد حضرت شاهچراغ عليه السّلام را ديدم فرمود بايد آن جوان را راضى كنى .
چون به خود آمدم دانستم سبب درد چيست ، رفتم جوان را پيدا كردم و معذرت خواستم و بالا خره راضيش كردم ، در همان لحظه درد ساكت و ورمها تمام شد و معلوم شد كه خطا كرده ام و سوء ظن بوده است و به عزادار حضرت سيدالشهداء عليه السّلام توهين كرده بودم .


داستان 147
بی عینک می خواند
جناب آقاى حاج محمد حسن ايمانى - كه داستانهاى متعددى اوايل كتاب از ايشان نقل شد - در ماه رجب 94 مشهدمقدس رضوى عليه السّلام مشرف بودند، پس از مراجعت نقل نمودند جمعيت زوار به طورى بود كه تشرف به حرم مطهر سخت و دشوار بود، روزى با زحمت و مشقت وارد حرم مطهر شدم ، كتاب مفاتيح را باز كردم ، دست در جيب نمودم تا عينك را بيرون بياورم چون چند سال است بدون عينك نمى توانم خط بخوانم ، ديدم عينك را فراموش كرده ام همراه بياورم ، سخت ناراحت و شكسته خاطر شدم كه به چه زحمتى به حرم مشرف شدم و نمى توانم زيارت بخوانم .
در همان حال چشمم به خطوط مفاتيح افتاد، ديدم آنها را مى بينم و مى توانم بخوانم ، خوشحال شدم و زيارت را با كمال آسانى خواندم و خداى را سپاس كردم .
پس از فراغت و خارج شدن از حرم مفاتيح را باز كردم ديدم نمى توانم بخوانم و بمانند پيش بدون عينك خط را نمى شناسم و تا كنون چنين هستم . دانستم كه لطفى و عنايتى از طرف آن بزرگوار بوده است .

داستان 137
جسد سالم پس از 1300 سال سالم می ماند 

در روزنامه كيهان پنجشنبه 3 مرداد 1353 - شماره 9319 قضيه عجيبى ذكر شده كه عين مطالب آن اينجا درج مى گردد: در حفارى كه چند سارق ناشناس در يزد كردند، جسد سالمى از 1300 سال قبل به دست آمد.جسد متعلق به ((بى بى حيات )) يكى از زنان نامدار صدراسلام است .
يزد - خبرنگار كيهان - چند سارق ناشناس ، براى سرقت اشياى عتيقه شبانه قبر ((بى بى حيات )) يكى از زنان نامدار صدراسلام را در روستاى فهرج يزد، شكافتند و با جسد سالم وى روبرو شدند.
به دنبال نبش قبر بى بى حيات ، روستائيان فهرج ، جريان دستبرد به زيارتگاه شهداى فهرج را به اداره فرهنگ و هنر يزد اطلاع دادند و كارشناس اداره فرهنگ و هنر يزد نيز، ضمن ديدارى از قبر و جسد كشف شده ، سالم بودن و تعلق جسد را به ((بى بى حيات )) تاءييد كردند.
جسد كشف شده كه حدود 1300 سال پيش در زيارتگاه شهدا دفن شده ، هنوز متلاشى نشده و صورت و ابروها كاملاً برجسته مانده است .
خبرنگار كيهان در يزد - كه خود از نزديك ، جسد كشف شده را ديده است مى نويسد: حتى موهاى سر جسد، كاملاً سياه و بلند است .
آقاى مشروطه ، كارشناس ويژه اداره فرهنگ و هنر يزد، ضمن تاءييد اين خبر، گفت : قبر و جسد متعلق به ((بى بى حيات ))، يكى از زنان برجسته لشكريان اسلام است كه در محل شهدا به جنگ با لشكريان يهود و زرتشتى پرداخته اند. در حال حاضر،جريان امر، به وسيله مقامات مربوطه تحت رسيدگى است .
آقاى دربانى ، رئيس اداره فرهنگ و هنر استان يزد نيز، ضمن تاءييد اين موضوع گفت : قبر و جسد كشف شده ، متعلق به لشكريان اسلام و شهداست و ما، هم اكنون سرگرم بررسى و تحقيق پيرامون اين ماجرا هستيم .
روستاى فهرج ، در سى كيلومترى يزد قرار گرفته و داراى چند اثر تاريخى و باستانى است . از جمله اين آثار، ((زيارتگاه شهدا و بى بى حيات )) است كه به صدراسلام تعلق دارد و زيارتگاه روستاييان است . تاريخ ايجاد اين آثار، در كتاب تاريخ يزد ((مفيدى ))
روستائيان فهرج مى گويند: سارقان بخاطر دستبرد به آثار عتيقه اى كه معمولاً همراه افراد نامدار و سرداران ، در قبر گذاشته مى شده است ،آرامگاه ((بى بى حيات )) را شكافته اند و معلوم نيست چيزى هم به دست آورده اند يا نه ؟
و در كيهان شنبه 5 مرداد 1353، شماره 9320 در دنباله شماره قبل چنين نوشته است :
علل سالم ماندن جسد 1300 سال قبل بررسى مى شود
يزد - خبرنگار كيهان - تحقيق پيرامون ماجراى نبش قبر ((بى بى حيات )) در روستاى فهرج يزد، ادامه دارد و از طرف ژاندارمرى يزد، خادم اين زيارتگاه مورد بازجويى قرار گرفت .
قبر ((بى بى حيات )) كه در روستاى فهرج يزد قرار دارد چند روز پيش به وسيله چند سارق ناشناس حفر شد و جسد ((بى بى حيات )) كه از 1300 سال پيش تا كنون سالم مانده است ، از زير خاك بيرون آمد. بنابه تاءييد مقامات مسئول يزد، جسد بى بى حيات - يكى از زنان نامدار صدراسلام - متلاشى نشده و اسكلت ، ابروها و موهاى سر جسد، كاملاً سالم مانده است .
امروز در يزد اعلام شد كه مقامات اداره فرهنگ و هنر، اداره اوقاف و ژاندارمرى يزد، سرگرم مطالعه چگونگى نبش قبر ((بى بى حيات )) و علل سالم ماندن جسد هستند. از طرف ژاندارمرى يزيد نيز، كتبا درخواست رسيدگى شد و در محل ، خادم زيارتگاه شهدا مورد بازجويى قرار گرفته است .
مشروطه ، كارشناس اداره فرهنگ و هنر يزد، ضمن تاءييد سالم بودن جسد و تعلق آن به ((بى بى حيات )) گفت : كسانى كه شبانه قبر ((بى بى حيات )) را براى يافتن اشياء عتيقه ، حفارى كردند، ابتدا دو نقطه زيارتگاه شهدا را خاك بردارى كرده اند و چون چيزى نيافته اند، به نبش قبر ((بى بى حيات )) دست زده اند. با اين حال ، هنوز روشن نيست اشياء عتيقه اى از داخل قبر به سرقت رفته است يا نه .
وى افزود: بزودى براى پوشاندن قبر ((بى بى حيات )) كه زيارتگاه روستائيان فهرج است ، اقدام خواهد شد. نيز به صدراسلام نسبت داده مى شود.
--------------
ترسیده بودن بگند یکی را کشتند  واینجا چال کردند داستان سرایی کردند درباره سالم ماندن جسد


داستان 140 فرنگی روضه خوانی میکند 
جناب شيخ محمد حسن مولوى قندهارى كه داستانهايى از ايشان ذكر شد نقل مى فرمايد كه : پنجاه سال قبل 14 محرم منزل آقاى ضابط آستانه مقدس رضوى عليه السّلام در عيدگاه مشهد، مرحوم مغفور شيخ محمد باقر واعظ حكايت نمود كه در ماه محرمى از جانب تاجرهاى ايرانى مقيم پاريس براى خواندن روضه و اقامه عزادارى دعوت شدم و رفتم .
شب اول محرم يك نفر جواهرفروش فرانسوى با زوجه و پسر خود در مركز ايرانى ها كه من آنجا بودم آمد و از آنها تمنّا كرد كه من نذرى دارم ! شيخ روضه خوان خود را به اين آدرس ،ده شب بياوريد كه براى من روضه بخواند.
حاضرين از من اجازه گرفتند قبول نمودم چون از روضه ايرانيها فارغ بودم حاضرين مرا برداشته با فرانسوى به خانه اش بردند، يك مجلس ‍ روضه خواندم هموطنان استفاده نموده و گريه كردند. فرانسوى و فاميلش مغموم و مهموم گوش مى دادند، فارسى نمى فهميدند و تقاضاى ترجمه را نمى نمودند تا شب تاسوعا به همين منوال بود.
شب عاشورا به واسطه اعمال مستحبه و خواندن دعاهاى وارده و زيارت ناحيه مقدسه ، منزل فرانسوى نرفتيم فردا آمد وملول بود عذر آورديم كه ما در شب عاشورا اعمال ويژه مذهبى داشتيم قانع شد و تقاضا كرد پس براى شب يازدهم به جاى شب گذشته بياييد تا ده شب نذر من كامل شود.
روضه كه تمام شد يكصد ليره طلا برايم آورد، گفتم قبول نمى كنم تا سبب نذر خود را نگوييد. گفت : محرم سال گذشته در بمبئى صندوقچه جواهراتم را كه تمام سرمايه ام بود دزد برد، از غصه به حد مرگ رسيدم ، بيم سكته داشتم ، در زير غرفه من جاده وسيع بود و مسلمانان ذوالجناح بيرون كرده سر و پاى برهنه سينه و زنجير زده عبور مى كردند،من هم از پله فرود آمده بين عزاداران مشغول عزادارى شدم ، با صاحب عزا نذر كردم كه اگر به كرامت خود جواهرات سرقت شده ام را به من برساند سال آينده هرجا باشم صد ليره طلا نذر روضه خوانى را مى پردازم .
چند قدمى پيمودم شخصى پهلويم آمد با نفس تنگ و رنگ پريده ، صندوقچه را به دستم داد و گريخت حالم خوش شد، مقدارى راه رفتن را ادامه دادم و به خانه ام وارد شدم ، صندوقچه را باز كردم و شمردم يك دانه راهم دزد تصرف نكرده بود بابى انت وامى يا اباعبداللّه !


داستان  مشهدى احمد آشپز

و نيز مرقوم فرموده اند كه شوهر همشيره ايشان دكتر هدايت اللّه كه مطبش در محله بيدآباد بود نقل كرد از مشهدى احمد آشپز كه دكانش ‍ در محله بيدآباد بود كه يك روز در حال جنابت بودم و نتوانستم غسل نمايم ، فورى غذاى بريانى برداشتم بروم خدمت جناب حاجى محمد جواد كه منزلشان در بيدآباد و نزديك دكان او بوده
ايشان پس از جواب سلام او فرموده بودند چرا غسل نكرده آمده اى درب دكانت ، ديگر اين طور عمل نكن و غذايى كه آورده اى ببر.
مشهدى احمد پيش خودش فكر كرده كه ايشان حدس زده اند و مطابق واقع شده ، مى گويد يك روز مخصوصا غسل نكرده در حال جنابت آمدم درب دكان و غذاى بريانى حضور آقاى حاجى بردم ، ايشان مرا صدا كردند و در گوشم فرمودند نگفتم غسل نكرده درب دكان ميا! چرا اين طور كردى ؟ برو و غذا را هم ببر من نمى توانم اين غذا را بخورم .